در امتدادِ روزهای رفته

سلام خوش آمدید

۱۳ مطلب در خرداد ۱۴۰۰ ثبت شده است

بعد از یک دوره ی طولانی تلاش های زیاد و امیدواری زیادتر! در عرض یک شب که خوابیدم و صبح که بیدار شدم، تمام تلاش ها و امیدم به باد رفت و من نه تنها نتونستم چیزی که به خاطرش خیلی تلاش کرده بودم رو بدست بیارم بلکه حتی تمام راه های منتهی بهش سد شدن و یه جورایی رسیدن بهش غیرممکن شد... بعد از اون من باید برای حفظ روحیه م تلاش میکردم، اما حتی برای اون کار هم شکست خوردم و شکست خوردم و شکست خوردم تا یه جایی که دیگه واقعا تسلیم شدم و اجازه دادم افسردگی کم کم تمام وجودم رو فرا بگیره. از اون روز به بعد تصمیم گرفتم دیگه برای هیچ چیزی زیاد زحمت نکشم، چون از کجا معلوم که موفق بشم؟ شاید دوباره همینجوری برم و برم و برم و برسم نزدیک قله و از اونجا یهو سقوط کنم.... 

به همین خاطر حالا رسیدم به جایی که به کل از تلاش کردن واهمه دارم و اگه شکست بخورم کاملا عقب میکشم و دیگه ادامه نمیدم. اهمیتی نداره این تفکرم چقدر غیر منطقیه، اتفاقاتی که افتاده من رو به این باور رسونده که شکست و موفقیت یه سری چیزهایین که به صورت تصادفی توی کارها و موقعیت های مختلف نصیبمون میشه و فرقی نداره چقدر تلاش کرده باشی، یا چقدر حقت باشه؛ ممکنه بر حسب اتفاق توی یه کاری که تلاش بسیار زیادی کردی، به طور سنگینی شکست بخوری و ممکنه توی یه کار دیگه که همینجوری الکی اومدی جلو، موفق بشی...

.

.

پ.ن: الآن من یا هفته ی دیگه بالاخره امتحان رانندگی رو قبول میشم، یا _به جهنم همه ی پولی که خرج کردم بابتش_ دیگه کلا نمیرم سمتش.

  • ۲ نظر
  • ۳۰ خرداد ۰۰ ، ۱۱:۴۴
  • Fateme :)

« ... وقتی دنیا بدون ما کَکِش هم نمی‌گزه،

یعنی ما در این دنیا، تنهاییم ...»

 

از: پادکست رواق

  • ۰ نظر
  • ۲۹ خرداد ۰۰ ، ۲۳:۵۸
  • Fateme :)

ماجرا این است که ما اکثرا منتظر پایانِ یک باره‌‌‌‌ی کرونا هستیم. وقتی بیشتر از یک سال است که  از همدیگر میپرسیم « اگه یه روز بت بگن کرونا تموم شده، چی‌کار می‌کنی؟» یا در پس آرزوهایمان این رویا نهفته که « کاشکی یه روز از خواب بیدار می‌شدیم می‌فهمیدیم همه‌ی این اتفاقا توی خواب بوده و اوضاع هنوز مثل قبله..» یعنی جایی در ناهشیار ذهنمان تمایل داریم،  خبر پایان کرونا را یکراست و بدون مقدمه بشنویم. اما حقیقت این است که هیچگاه گوینده‌ی اخبار، درحالی که روی میز کنارش پر از گل‌های سفید و صورتی و شاداب است، جلوی دوربین با لبخند نمی ایستد و این خبر را اعلام نمی‌کند که« هم‌وطنان عزیز! بنا بر گزارشات دریافتی وزارت بهداشت و روند موفقیت آمیز واکسیناسیون، مفتخرم پایان دوران همه‌گیری کرونا و شکست این ویروس منحوس را خدمت شما بینندگان محترم اعلام کنم!» بعد هم ووله‌ی گل و پرنده و نورافشانی همراه با آهنگ‌های شاد نشان بدهند....

در طی یک روند آرام( حتی قابل قیاس با روند این یک سال و چند ماه)، یک به یک افراد واکسینه می‌شوند اما ترس احتمال ابتلا هنوز توی وجودشان می‌ماند و بعد به تدریج اکثر آن‌هایی که هر دو دوز واکسن‌شان را دریافت کرده‌اند، جرات پیدا می‌کنند و ماسک‌شان را در می‌آورند، و وقتی فرایند واکسیناسیون به طور کامل انجام شد، بازهم این سبک زندگی همراه خیلی از افراد جامعه باقی می‌ماند اما به مرور زمان کمرنگ‌تر می‌‌شود و عاقبت همانطور که دیگر یادمان نمی‌آید دقیقا از چه وقتی بود که دیگر همراه ماسک، دستکش لاتکس نپوشیدیم و بیرون رفتیم، دیگر یادمان نخواهد آمد که « کی همه چیز درست شد؟ اون روزی که فهمیدیم دیگه کرونا نیست چی کار کردیم؟». یادمان نخواهد آمد مثل وقتی که یادمان نمی‌ماند سرماخوردگی دو هفته پیش، دقیقا چه روزی تمام شد؟

کم کم همه‌ی سختی‌ها و تلخی‌های این روزها را هم فراموش می‌کنیم و بعد روزی می‌رسد که دیگر حتی یک نفر هم از کسانی که این پاندومی را تجربه کرده‌اند، روی زمین باقی نمی‌ماند و آن موقع ما هم می‌رویم کنار همه‌ی مردمانی که در طول تاریخ، طاعون و وبا و امثالهم را تحمل کرده‌اند و رفته‌اند و دیگر به جز چند خط توصیف اوضاع اجتماعی و اقتصادی و سیاسی روزگارشان، چیزی از سختی‌ها و حال خوب و بدشان باقی نماند‌ه‌است. حتی شاید صد سال بعد، « یتیم‌خانه‌ی ایران۲» را هم بسازند و ما را با چهره‌هایی خسته و نزار و ترحم‌ برانگیز، در دنیایی تاریک و غمزده به نسل‌های بعدی نشان بدهند.

  • ۲ نظر
  • ۲۳ خرداد ۰۰ ، ۲۳:۱۵
  • Fateme :)

امروز آخرین کلاس دوران کارشناسی من به پایان رسید، درحالی که چند صد کیلومتر دورم از دانشگاه، و حالا تنها چیزی که من رو به اون دانشکده ی تنها وصل میکنه، سه تا امتحان مجازیه و دوندگی برای فارغ التحصیلی...!

این قصه هم این شکلی به آخر رسید؛ با یک پایان باز و بدون خداحافظی.

  • ۰ نظر
  • ۲۲ خرداد ۰۰ ، ۱۵:۴۲
  • Fateme :)

من از همان ابتدا تحت تاثیر مطلق ادبیات بودم؛ از همان لحظه ای که توی کتابخانه ی مدرسه به خاطر طرح جلد کتاب «آن ها»ی فاضل نظری، امانتش گرفتم و خواندم و خواندم و خواندم و تمدید کردم و دوباره امانت گرفتم و دوباره تمدید کردم... . بعد از آن هر انتخابی که کردم و هرجایی که الان هستم، متاثر از آن روز و آن انتخاب است. بعد از آن بود که بی وقفه شعر خواندم و شعر حفظ کردم! حتی از همان موقع ها شروع شد، عاشقانه های بی مخاطب نوشتنم!(و اگر بخواهم جواب سوال پست قبلی را درمورد خودم بدهم، با قطعیت میتوانم بگویم این قصه ی معماگون عشق را از ادبیات به ارث بردم!) و آن مسیر رویایی مرا از علاقه به فیزیک و ستاره ها برد سمت انسانی و بعد دانشگاه تهران، و حالا هم دوری از همه ی خاطرات خوبم!

راستش این بار نمیخواستم از خودم بنویسم، میخواستم بگویم، از همان روزها بهترین اشعاری که میخواندم را برای خودم یادداشت میکردم و نتیجه ش شد یک دفتر بزرگ از شعرهای عاشقانه ی مختلف. اما پرواضح است که هیچگاه نمیتوانیم از «بهترین شعر عاشقانه» صحبت کنیم، تا روزی که جهان ادامه داشته باشد، شاعر شعر میسراید و هرکدام بنا به احوالی که داریم، به آن شعر احساس یگانگی پیدا میکنیم و می شود بهترین شعر از دید ما!

اگر بخواهم از رگه های عاشقانه ی پشت شعر ها صحبت کنم، اوضاع فرق میکند؛ فروغ توی یکی از اشعارش، مرگ خودش را توصیف میکند؛ از این میگوید که بعد از سالها میمیرد، او را خاک میکنند، بر رویش خاک میریزند و رهایش میکنند... و لابه لای این توصیف سیاه و سرد و تاریک از لحظه ی مرگ و وقایع بعد از آن، هنگامی که دیگر از همه چیز جدا شده و چیزی برای داشتن ندارد، میگوید:

بی تو، دور از ضربه های قلب تو،

قلب من، می پوسد آنجا زیر خاک...

و این نقطه ی پایان احساسی ست که تا بعد از زندگی هم ادامه پیدا میکند...جایی که دیگر شاعر تبدیل به جسمی بی جان، زیر خرواری از خاک شده و حتی باران و باد نامش را از سنگ قبرش پاک کرده اند و روحش چون بادبان قایقی، در افق ناپدید شده اما این بدن، تجزیه نمیشود چون روحی ندارد، که میپوسد چون برای همیشه از منبع تمام احساس ها و حس زندگی اش، دور شده است... .

 

 

پ.ن: این شعر را علیرضا قربانی میخواند و وقتی به این بیت میرسد، یادم میوفتد به اولین باری که گوشش دادم و حس سرگردانی و حجم غصه ای که ناگهان سمتم هجوم آورد...وقتی روی پل عابرپیاده ی جلوی دانشگاه بودم و ایستادم و ترافیک و میلاد را نگاه کردم و به صدای پر از بغض علیرضا قربانی گوش دادم....

  • ۰ نظر
  • ۲۱ خرداد ۰۰ ، ۱۸:۲۸
  • Fateme :)

یک بعدازظهر اوایل تابستان چندسال پیش، با مینا داشتیم خیابان بزرگ شهر را قدم میزدیم و با نگاه به گذشته‌ی دایی و یک نفر دیگر_که فقط از دور میشناختیمش_ به این نتیجه رسیدیم که عاشق بودن، در اساس با تلخیِ بی‌نهایتی همراه است و هیچ چیز ارزش زندگی کردن با این دردِ تلخ را ندارد، اما همان لحظه که این حرف ها را بلند بیان میکردیم، در اعماق ذهنمان، چیزی غلغلکمان می‌داد برای رفتن سمت این تجربه‌ی تلخِ عجیب، برای داشتن یک درد، که جایی پس خاطره‌هایمان، صرفا برای خودمان مخفی‌اش کنیم و نگذاریم هیچوقت از ذهنمان فراموش شود..!

چندوقت قبل، داشتم معرفی فیلمی را میخواندم با این مضمون که آیا اگر این همه در ادبیات و فیلم و موسیقی، از عشق سخن گفته نمیشد، باز هم ما به چیزی تحت عنوان عشق آرمانی، باور داشتیم؟ متاسفانه اسم فیلم را فراموش کردم و بعد از آن هرچقدر جست و جو کردم، نتوانستم دوباره آن سایت را پیدا کنم، اما همچنان به این سوال فکر میکنم، به اینکه این رویا را تحت تاثیر دنیای شگرف ادبیات، کسب کردیم و بعد در ناخودآگاه جمعی‌مان ریشه دواند و با ما همراه شد، یا از آغاز آفرینش در وجودمان نهادینه شده بود؟ برای هر دو احتمال هم دلایل رد کردن پیدا کردم....

عاقبت درباره‌ی این موضوع به جایی نرسیدم، اما چیزی را از طریق تجربه، باور دارم، آن هم اینکه انسان در ذات خود، ناخودآگاه سمت «درد» کشیده می‌شود! انگار به طور طبیعی انسان دوست دارد که درد بکشد؛ و روح آدمی با درد سرشته شده و به دنیا آمده که همه‌ی دردها را تحمل کند، و آیا دردناک تر از عشق؟

.

.

.

پ.ن: من عاشق نشدم! یعنی اسمش رو این نمیذارم! ترجیح میدم بگم کراش! حتی همه‌ی بیقراری ها و بی‌تابی‌ها و بعد در نهایت از دست دادن آنی، بدون اینکه حتی ذره‌ای بش نزدیک شده باشم رو عشق نمیدونم...! اما دردش...، شاید بگم تجربه کردم؛ و مثل فیلم ترسناک میمونه، وقتی داری نگاه میکنی، میترسی و دلت میخواد زودتر تموم بشه و به خودت میگی دیگه از این کارها نمیکنی، اما همین که تموم میشه، اونقدر برات هیجان داشته که دلت میخواد بلافاصله یکی دیگه رو شروع کنی!

  • ۲ نظر
  • ۱۲ خرداد ۰۰ ، ۱۹:۵۸
  • Fateme :)

اگه بخوام خودم رو توصیف کنم، باید بگم به شدت خیال پردازم! البته احساس می کنم این ویژگی اکثر خانوم ها باشه. البته خیال پردازی، انواع مختلفی داره؛ مثلا کسی درمورد دیگران و اینکه دارن چیکار میکنن خیال پردازی میکنه یا برای آدم هایی که توی خیابون میبینه سناریو میچینه که زندگی شون چجوریه و کجا میخوان برن و چه کاری انجام بدن، کس دیگه ای درمورد چیزهای تخیلی،تصور میسازه! و یک نفر دیگه خیال روزهای آینده و اینکه چی میشه و چی کار میکنه رو توی ذهنش پرورش میده...من از نوع سومم! یادمه وقتی «ربکا» رو خوندم، انقدر با ربکا همزاد پنداری داشتم که برام مهم نبود، قصه اش رو زیاد دوست نداشتم!

من الان که دارم مینویسم، خیال پردازی میکنم که یک نفر یهو اتفاقی دستش میخوره و میاد توی این وبلاگ، بعد این مطلب رو میخونه، و مطلب قبلی و قبل تر و قبل تر...  و از این نوشته ها خوشش میاد و کامنت میذاره برام و منم میرم وبش و باهم ساعت ها درمورد افکارمون صحبت میکنیم!

و این خیال پردازی ها عموما راه به جایی نمیبرن و هیچوقت به واقعیت نمیپیوندن، اما برای لحظه های غمگین و تنهایی و بی همصحبتی، حکم یه دریچه ی پر از نور و راه نجات رو دارن؛ آدم تخیل میکنه و تخیل میکنه و تحیل میکنه و دیگه یادش نمیاد که چقدر ناراحت بود، یا چقدر الآن کسی کنارش نیست، چون توی تخلیش با کسی که دوست داره، صحبت میکنه، قدم میزنه، مسافرت میره... . اما یه وقت هایی هم هست، که صرفا تخیله، بدون هیچ تلاشی برای رسیدن به اون تخیل. یعنی اینطور بگم، گاهی شاید اون خیال پردازی های صرفا خیال که هیچوقت محقق نمیشن، با تلاش، بشه تا یه حدی بشون رسید، اما وقتی توی چرخه ی بی پایان تخیل گیر کردی، دیگه بیرون اومدن و تلاش کردن، اگه محال نباشه، بسیار سخته... مثلا من توی تصوراتم از آینده، شب از کلینیک با ماشین برمیگردم خونه م و بین راه توی ترافیک، به ماشین ها و آدم های دیگه نگاه میکنم، صداشون رو نمیشنوم اما خنده ها، اخم ها، بی حوصلگی ها و خستگی هاشون رو میبینم و درحالی که توی ماشین دارم ایهام گوش میدم و خسته از یه روز پرکارم، به همه شون لبخند میزنم و همراه با ترافیک، آهسته آهسته میرم جلو (تازه ماشینم هم دنده اوتوماتهindecision)؛ و این درحالیه که من هنوز زنگ نزدم به مربی م که بگم یه جلسه ی اجباری میخوام تا برم آزمون رانندگی بدم و قبول شم و بتونم گواهینامه بگیرم، ماشین دنده اتومات پیش کش!:/ و دیگه تقریبا داره دوسال میشه و اگه نرم امتحان بدم، باید از اول برم کلاس....اما من همچنان توی تصور رانندگی کردنم موندم و دیگه هیچ کاری انجام نمیدم....

میخواستم یک نمونه ی دیگ از تصوراتم راجع به عروسی دوستم رو هم بنویسم! اما حالا اون رو بعدا خواهم نوشت! فعلا باید یجوری خودم رو متقاعد کنم که زنگ بزنم به مربیم....چه کاریه! بذار بش پیام بدم!:دی

پ.ن: نمیدونم فیلم سر به مهر رو دیدین یا نه، اما یه لحظه حس لیلا حاتمی توی اون فیلمه رو داشتم...با یه عالمه ترس و مشکلات کوچیک و بزرگ و یه وبلاگ که اون ها رو اونجا به اشتراک میذاشت و بقیه هم کمکش میکردن! و خب درست حدس زدید! من الآن تصور کردم که چند نفر میان و بم کمک میکنن از پس این ترس ها بربیام! اما درنهایت این فقط خودمم که میتونم این کار رو انجام بدم نه هیچ کس دیگه!

  • ۱ نظر
  • ۱۰ خرداد ۰۰ ، ۱۸:۵۴
  • Fateme :)

دیروز بعد از اینکه مطلب قبلی را نوشتم و پست کردم(«پست کردن» برای مطالب وبلاگ هم کاربرد داشت یا برای عکس های ایسنتاگرام استفاده میشد؟-_-)، داشتم فکر میکردم چرا پدربزرگ مادری ام را انقدر دوست دارم و هنوز هم بعد از هشت سال، دلتنگش میشوم و برایش اشک میریزم؟ اما این برای پدربزرگ پدری ام چنین احساسی ندارم و دلتنگش نمیشوم و حتی روزهای بعد از مرگش هم برایش گریه نکردم؟ قصه این نیست که خاطرات کمتری با او داشتم یا پدربزرگ مهربانی نبود، اتفاقا قربان صدقه ام میرفت، تا وقتی سرحال بود هرموقع به دیدنش میرفتم، از جیبش پول درمی آورد و به من میداد، و حتی لحظه های خیلی بیشتری را درکنارش سپری کردم؛ اما وقتی به نبودنش فکر میکنم، هیچ چیز اذیتم نمیکند....

   یک هفته قبل از مرگ پدربزرگ مادری ام، داشتیم با خواهرم درمورد این موضوع حرف میزدیم که پدربزرگ چقدر آدم مومن و درستکار و خوب و با اخلاق است! و ما چقدر دوستش داریم! حتی یک ماه پیش از مرگش وقتی دیدمش و دست هایش را بوسیدم و به من لبخند زد، حس کردم چقدر دیدن این آدم احساس خوبی به من میدهد.... اما پدر بزرگ پدر ام، ماه های آخر زندگی اش، ناتوان، مریض و بی هوش و حواس شده بود...دیگر قربان صدقه ام نمیرفت، اصلا شاید دیگر مرا نمیشناخت. ماه های آخر روزهای پر تنش و پرفشاری بودند، من علاوه بر امتحان های نهایی مدرسه، باید با مهمان های همیشگی کنار می آمدم،خستگی پدر و مادرم را میدیدم و به خاطر ناراحتی هایی که پدربزرگ _بدون قصد و غرض و از روی مریضی_ ایجاد کرده بود، تلاش میکردم که ساعت های کمتری توی خانه باشم.

یک موضوعی توی روانشناسی مطرح است، به این شرح که ما همیشه یک ماجرا، خاطره یا رویداد را براساس آخرین بخش آن به یاد می آوریم؛ مثلا اگر یک سفر یک هفته ایِ هیجان انگیز و پرماجرا داشته باشیم و درنهایت روز آخر سفر، ماشین مان پنچر شود، دزد کیفمان را بزند یا گرفتار طوفان شویم، هر زمان که بخواهیم از این سفر یاد کنیم، آن را وحشتناک، بد و ناامید کننده به یاد خواهیم آورد...

ماجرای من هم همینطور؛ من بر اساس آخرین خاطره هایی که از پدربزرگ هایم دارم، دلتگشان میشوم و نمیشوم!

  • ۰ نظر
  • ۰۹ خرداد ۰۰ ، ۱۸:۲۷
  • Fateme :)

قصه اینطور آغاز میشود که کسی را پیش از آنکه درست بشناسی و بتوانی در کنارش خاطره های عمیقِ فراوانی بسازی، از دست میدهی... . و هشت یا نه سال بعد وقتی دوباره به این ماجرا فکر میکنی، برای بار هزار و چندم دلتنگ میشوی، اشک میریزی و هنگامی که میخواهی به خاطراتتان فکر کنی، هیچ چیز یادت نمی آید... حتی اینکه چطور آدمی بود یا چه شخصیتی داشت! تنها رد محو خاطراتی برایت به جا مانده که در همان ماه های اول از دست دادنش، دوره شان کرده بودی و بعد به مرور زمان همان ها هم فراموش شده اند.  حالا تنها چیزی که باقی میماند خاطرات روز از دست دادنش است!

مثلا فکر میکنم که یک روز قبل از فوتش، چطور ناخودآگاه دوبار به زبانم آمد که «عه! اونم مثل پدربزرگ فوت کرد!» یا «دست به لباساش نزن، پدربزرگ قراره بمیره» و بعد از هرکدامشان هم خودم را سرزنش کردم که نه! چرا باید چنین اتفاقی بیوفتد؟ بعد به خواب خواهرم صبح همان روز فکر میکنم«پدربزرگ رو دیدم که گفت من دیگه دارم میرم، مواظب مامانت باش....دیروز هم توی بیمارستان وقتی بش گفتم حالا وقتی مرخص شدی میای خونه میبینیمت،بم گفت من دیگه نمیام خونه تون» یا خاطره ی دخترخاله م«عاشورا که رفته بودیم خونه ش، ازم پرسید اربیعین هم میاین اینجا؟ من گفتم نه امتحان دارم، نمیام... ولی با لبخند و مطمئن بم گفت چرا میاین»... و بعد تمام صحنه های جلوی غسالخانه، گریه ی خاله....جمعیت سیاه پوش، هوای سرد و ابرهای تنگ و تیره، تابوبتش روی دست ها، خاک شدنش...من که طاقت هیچکدام را نداشتم....حال بد مادرم.....و بعد هرسال اربعین و تکرار دوباره ی این خاطرات و غمی که هیچوقت کهنه نمیشود... . 

لابه لای همه ی این خاطرات با خودم فکر میکنم چرا خبر رفتنش را به همه داده بود الا من؟خیلی های دیگرهم خواب رفتنش را دیده بودند... چرا بعد از آن هیچوقت به خوابم نیامد؟ چرا آنقدری که دوستش دارم، دوستم نداشت....؟ و من مدت هاست، به شکلی غیر منطقی از کسی که سالهاست مرده انتظار پاسخ و معجزه دار! و او هم هیجوقت جوابی نمیدهد! نهایتا به عکس بالای مزارش نگاه میکنم، اگر خوشحال باشم، حس میکنم لبخند میزند و اگر غمگین باشم، حس میکنم از داخل عکس حک شده ی سنگی اش، با ناراحتی نگاهم میکند...

و این جای خالی همیشه خالی میماند، جای خالی خاطرات از پدربزرگی که دوستش داشتم.

  • ۰ نظر
  • ۰۸ خرداد ۰۰ ، ۱۶:۱۶
  • Fateme :)

اپیزود «کاراگاه دروغگو» شرلوک؛ قاتلی رو نشون میداد که در عین حالی که قتل های زنجیره‌ای انجام میداد، اعتیاد داشت به اینکه این قتل‌ها رو اعتراف کنه! اما چون اگه کسی متوجه میشد، دستگیرش میکردن و دیگه نمیتونست به قتل هاش ادامه بده، آدم‌ها رو دعوت میکرد، بهشون یه ماده‌ی فراموشی تزریق میکرد و بعد براشون قصه‌ی قتل هاش رو اعتراف میکرد، اینجوری هم خودش راحت میشد هم دیگه کسی چیزی یادش نمیموند!

من هم حس میکنم به یه همچین چیزی اعتیاد دارم! به گفتن و منتشر کردن..! و هرچقدر اون چیز خصوصی تر و رازِمگو تری باشه، بیشتر دلم میخواد منتشرش کنم! یادمه قبلاها، یه وبلاگ بی نام و نشون میساختم(به عبارتی وبلاگ فیک!) و اونجا قصه ای که میخواستم رو با تغییر اسامی مینوشتم! حالا اگه دیگه قضیه خیلی حیثیتی بود، یه ادامه‌ی مطلب رمز دار ایجاد میکردم و اونجا مینوشتمش! و بعد از گذشت چند وقت که دیگه واسم عادی شد، وبلاگ رو حذف میکردم!

این اعتیادم رو تونستم تا حدی کنترل کنم، در این حد که از وبلاگ و فضای مجازی منتقلش کردم به ورد! اما هیچی انتشار در یه سطح وسیع نمیشه!

توی اعتیاد آدم یجورایی دیگه اراده‌ش دست خودش نیست، انگار که کشیده میشه سمت مخدرش! حالا اعتیاد از هرنوعی باشه! یجوری حس میکنم آدم میل به لو دادن خودش رو پیدا میکنه و دیگه عنانش از کفش میره! و امان از وقتی که عاشق میشه! این بی ارادگی و کشیده شدن به سمت مخدر؛ دو برابر میشه! با اینکه تونسته بودم اعتیادم به انتشار همه چیز رو کنترل کنم، اما وقتی که روی یه نفر کراش زده بودم؛ انگار نمیشد نگم! استوری میذاشتم، پست عاشقانه مینوشتم... البته بعد که از حال و هواش بیرون اومدم (و با ری اکشن اطرافیان مبنی بر اینکه خب... حالا کی هست؟ رو به رو شدم)همه رو حذف کردم اما میخواستم اینو بگم که از قرار معلوم دوباره دارم سمت اون اعتیاده قدم برمیدارم! توی مغزم داره دوپامین ترشح میشه و من دارم به سبک جدیدی این ماجرا رو تجربه میکنم!

  • ۰ نظر
  • ۰۳ خرداد ۰۰ ، ۲۲:۳۱
  • Fateme :)