در امتدادِ روزهای رفته

سلام خوش آمدید

برای این پست عنوانی یافت نشد

پنجشنبه, ۴ اسفند ۱۴۰۱، ۱۱:۱۲ ب.ظ

سه سال پیش این موقع، آخرین شبی بود که با هم اتاقی‌های کارشناسیم کنار هم بودیم!

بعدش دلتنگی زیادی رو تحمل کردم تا رسیدم به اینجا. باز تهرانم و توی خوابگاه. همون چیزی که می‌خواستم.

سه سال پیش پر از ترس بودیم از بیماری، از رفتن، از تموم شدن... با اکراه از همدیگه خداحافظی کردیم، و به امید دیدار گفتیم.

امسال توی موقعیتی بودم که گاز موتور خونه خوابگاه نشت داده بود، اتاق ما پر از گاز شده بود. دوباره اتاق مون رو تخلیه کردیم. دوباره ایستادم و نگاه کردم که چقدر راحت ممکنه دوباره همه‌چیز‌ تموم بشه.  امسال وسایلم رو جا کرده بودم توی کوله پشتی‌م، پتو و بالشم رو گرفته بودم توی دستم، کنار هم اتاقی‌هام می‌خندیدم، با کسایی که نمی‌شناختم عکس می‌گرفتم، یاد سه سال پیش می‌افتادم. 

مویایلم رو برمی‌داشتم که زنگ بزنم به کسی تا باهاش این موقعیت رو شریک بشم. به هرکس می‌رسیدم خودش یه مشکلی داشت. استوری گذاشتم؛ هیچ‌کس نپرسید چی‌شده؟ فقط دیدن و رد شدن! حتی آدم‌هایی که بهم خیلی نزدیک بودن. و می‌دونید؟ گاهی وقتا آدم دوست نداره تنها باشه، دوست داره کسی بپرسه حالا خوبی؟ چیزی که نشده؟ اما نمی‌پرسه، نیست که بپرسه... اون موقع‌ها تویی که کوله‌ت روی دوشته، بالش و پتوت رو گرفتی توی بغلت، ایستادی کنار دیوار و نگاه می‌کنی به بقیه که دارن از حال‌شون به کسی که پشت تلفنه، اطمینان می‌دن که حالشون خوبه...

  • Fateme :)

نظرات (۱)

زیادی مشغولیم به خودمون انگار ... 

پاسخ:
اوهوم...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">