در امتدادِ روزهای رفته

سلام خوش آمدید

۳ مطلب در بهمن ۱۴۰۱ ثبت شده است

منصوره می گفت:« به نظرم کسی که این جسارت رو داشته که عشق رو تجربه کنه، یه چیزی بیشتر از بقیه داره».

راست می گفت. یک چیز بیشتر از دیگران؛ یک درد! همان دردی که قبلا گفته بودم۱ پس ذهن آدم رژه می‌رود و به طور ممتد وسوسه‌ی رفتن به سمتش را زمزمه می‌کند! یک دردی که حالا وقتی فکرش را می‌کنم برخلاف آن روزها، به این نتیجه می‌رسم که ارزشش را ندارد. حتی مهم نیست اگر عاشق شدن و درد کشیدن در ناخودآگاه جمعی‌مان آفریده شده باشد.

منصوره می‌گفت:« آدم باید احمق باشه که به خاطر ترس از شکست، به خودش جرئت دوست داشتن کسی رو نده. مثل کسی که میگه نمی‌خوام کنکور بدم، چون شاید قبول نشم. مسخره‌ست به نظرم». حوصله‌ی ادامه دادن بحث را ندارم. فقط سر تکان می‌دهم. و نمی‌گویم چرا فکر نمی‌کند که این ترس از کجا آمده؟ نمی‌گویم آدم عاقل هیچ‌وقت خودش را از کوه به پایین پرتاب نمی‌کند چون هیجان‌انگیز است و ممکن است بین درخت‌ها گیر کند و نمیرد.

منصوره هیچوقت نگفت، اما می‌دانم که این درد را تجربه کرده. شاید لحظه‌هایی که داشته برایش آنقدر ناب بوده که حالا معتقد است چیزی را تجربه کرده که خیلی‌ها تجربه نکرده‌اند. اما من فکر می‌کنم  رسیده‌است به یک درد بی‌اندازه سخت. توانش را گرفته و احتمالا یک دوره‌ای دست و پا زده تا با غم‌ش از پا در نیاید. بعد «ایگو»یش برای اینکه همه‌ی این حال بدی‌ها را تمام کند، کلاه reaction formation۲ را روی سرش گذاشته، دستش را گرفته، توی چشم‌هایش خیره شده و برایش آرام آرام و پیوسته تکرار کرده « کسی که این جسارت رو داشته که عشق رو تجربه کنه، یه چیزی بیشتر از بقیه داره».

 

 

۱: ارجاع‌تون می‌دم به این پست: عشق، ناخودآگاه جمعی و آفرینش

۲: واکنش وارونه یعنی طرز فکر یا نگرشی که با تمایل یا آرزوی سرکوب شده تضاد داشته و در واکنش به آن خود را نشان می‌دهد.

  • Fateme :)

نمی‌دانم برای شما هم پیش آمده یا نه؛ اما برای من از یک جایی به بعد همه‌ی آدم‌هایی که دیدم فقط تکرار آن‌‌هایی بودند که قبلا می‌شناختم. هرکس به نحوی برایم یادآور فرد دیگری‌ بود. مثلا بعضی‌ها ظاهرشان، بعضی‌ها ویژگی‌های شخصیتی‌شان، یا رفتار، طرز حرف زدن و خیلی چیزهای دیگر. مثلا آن دختر اتاق رو به رویی وقتی می‌خندد شبیه مهدیس می‌شود. یا آن یکی چقدر شبیه دخترعموی گلناز است. و آقای اشرفی مرا یاد عمویم می‌اندازد.

انگار هر کسی را قبلا یک جایی دیده‌ام و بعد مثل اینکه در یک چرخه‌ی بی‌انتهای تکراری گیر کرده‌باشم، خاطرات بخش‌های مختلف زندگی‌ برایم دوباره اتفاق می‌افتد! من آدم‌های جدید را با قبلی‌ها اشتباه می‌گیرم و حس می‌کنم این لحظه‌ها ادامه‌ی روزهای گذشته‌‌اند. حالا کی همه‌چیز سخت‌تر می‌شود؟ وقتی با فردی رو به رو می‌شوم که برایم یادآور کسی است که رابطه‌ی پیچیده، تنفرآمیز یا پر از خشم با او داشتم. بعد به طور ناخودآگاه از آن فرد فاصله می‌گیرم. هر نشانه‌ی کوچک مبنی بر کم شدن این فاصله برایم یک زنگ هشداردهنده‌ی خیلی پر سر و صدا راه می‌اندازد. من برای اینکه دوباره آن روزها برایم تکرار نشود بیشتر فرار می‌کنم و فاصله می‌گیرم و بدتر از قبل رفتار می‌کنم. و نمی‌دانم چرا نمی‌توانم بپذیرم که این فرد برای خودش یک آدم جداگانه است. و قرار نیست مثل کسی که من توی ذهنم می‌شناسم باشد.

حالا تصور کنید با کسی آشنا شوم که برایم مخلوطی از دو نفر باشد. وقتی باهم صحبت می‌کنیم احساس می‌کنم هر دو نفر آن‌ها رو به رویم نشسته‌اند. و من چون در گذشته با هرکدام از این آدم‌ها به نحو متفاوتی رفتار می‌کردم، حالا نمی‌دانم با این کسی که هردوی آن‌ها را درونش دارد، چطور رفتار کنم؟!

  • Fateme :)

امروز رفته بودم دعای ام داوود. بعد از سه سال.

احساس این رو داشتم که از همه ی آدم هایی که اونجان، جدا هستم.

یک جایی رو میخواستم دور از همه. پیدا نکردم. 

مداح وسط دعا مدام حرف میزد. از همه چیز بی ربط میگفت. به طرز آزار دهنده ای، مصنوعی گریه میکرد. داشتم اذیت میشدم. مثل همه ی روضه های محرم...

خودم دعا رو خوندم.

اومدم بیرون. روی پله های مسجد دانشگاه نشستم. به آدم ها نگاه کردم. به کسایی که داشتن نذری میدادن و اون هایی که رد میشدن و از توی سینی یه لیوان بر میداشتن. به پسر بچه ای که کنار مزار شهدای گمنام بود. به خادم هایی که داشتن آخرین افطاری رو آماده میکردن. به غروب خورشید. به هوایی که خیلی سرد نبود. به ابرهایی که آروم داشتن حرکت میکردن...

من اونجا بودم. بعد از سه سال. برگشتم.لج بازی نکردم. دعای ام داوود خوندم.

  • Fateme :)