در امتدادِ روزهای رفته

سلام خوش آمدید

هیچ چیز مبهم تر از «آینده» نیست. همچنین ترسناک تر هم. قبول دارم قسمت زیادی از ترس ها ناشی از ناشناخته بودن موقعیت است. و می دانم بخش زیادی از ترسم نسبت به آینده برای این است که نمیدانم اتفاق های بدش را کجای راهم قرار داده. احساس ضعف می کنم. احساس می کنم به قدر زیادی شکننده ام. هرچقدر هم که تلاش کرده باشم تا با موقعیت های جدیدم کنار بیایم و سختی ها را پشت سر بگذارم، اما هنوز هم بخشی از من، نتوانسته خودش را از زیر فشارها بیرون بکشد و برگردد به زندگی همیشگی. احساس میکنم یک نقطه ی دور دست درونم هست، پر از خستگی... . 
دلم میخواهد زیر این رگبار تا خانه قدم بزنم. حتی موسیقی هم گوش ندهم. فکر هم نکنم. فقط بروم. نباشم. نمیدانم. 

وسط این راهی که آمدم، هدفم را گم کردم. نمیدانم چه کاری درست است؟ نمیدانم اگر از کدام مسیر بروم بعدا پشیمان نمی شوم.. نمیدانم این آینده اتفاق های بدش را کجا قرار داده... نمیدانم چقدر دیگر برای خوشحال بودن فرصت دارم؟ نمیدانم بهانه هایی که بای خودم دست و پا کردم تا کجا برایم کارکرد دارند و میتوانم خودم را فریب بدهم که بهترین تصمیم ها را گرفتم.

عکس های ده سال پیش را نگاه میکنم. کاش همان لحظه ها همه چیز متوقف میشد. همان موقع هایی که نمیدانستم اولین اتفاق بد قرار است به زودی پیش بیاید. و بعدش هم قرار نیست هیچ چیز مثل سابق شود. 

هیچ چیز مبهم تر، ترسناک تر، تلخ تر و غمگین تر از آینده نیست. فقط لحظه ی مرگم میتوانم بگویم قضاوتم درست بود یا غلط. این آینده قرار است تا همانجا کش پیدا کند و من هم قرار است ترسش را زندگی کنم.

 

 

 

 

 

 

  • ۲ نظر
  • ۲۴ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۸:۳۸
  • Fateme :)

فرض محال که محال نیست؛

فرض کن روزی تبدیل به آدم خیلی مهمی شوم، دشمنان زیادی پیدا کنم و دشمنانم برای شکست دادنم از هرچه که فکرش را بکنی استفاده کرده‌باشند. فرض کن که من هرگز تسلیم آن‌ها نشده و در راه آن هدف همه‌چیز خود را فدا کرده‌باشم. اما همیشه در هر مبارزه‌ای یک سوال اساسی وجود دارد؛ « جنگ تا کجا؟»

باز هم فرض کن که در آستانه‌ی پیروزی نهایی من، آن  دشمنان تو را گروگان بگیرند و قرار باشد بین بودن تو و پیروزی یکی را انتخاب کنم. جواب من حتی در یک قدمی پیروزی بدیهی‌ست: « مرگ بر آرمان و هدف و پیروزی‌ای که تو نباشی تا شب برایت تعریف کنم».

 

متن از:  نمی‌دانم!

  • ۲ نظر
  • ۰۸ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۵:۲۴
  • Fateme :)

سرش رو گذاشت روی شونه‌م؛
از این می‌گفت که  فهمیده وقتی شرایط خیلی سخت می‌شه فقط باید بگه اوکی من راضی‌ام و بعدش همه‌چیز درست می‌شه. من یادم می‌افتاد به پارسال. به روزهایی که گیر کرده بودم توی یک سیاهی مطلق. روزهایی که دیگه با فریاد و هق‌هق و اشک، توی یک جنگل سوخته‌ی خاکستری بی انتها نمی‌دویدم دنبال راه خروج. فقط توی تاریکی نشسته بودم و زانوم رو بغل کرده بودم. حتی دیگه نمی‌ترسیدم. فقط خسته بودم.

بیرون داره بارون میاد. صداش رو می‌شنوم، از لای ویولون و گیتارِ آهنگی که داره پلی میشه. می‌بینی؟ هیچی نمی‌تونه نذاره بفهمم داره بارون میاد. بارون هنوزم برام یعنی امید. حتی توی اوج روزهای ناامیدی‌م هم ته دلم انتظار بارون رو می‌کشیدم. وقتی بارون میاد، یعنی همه‌چیز درست میشه، مگه نه؟ 

من بارون رو نفس می‌کشم و فکر می‌کنم چقدر همه‌چیز توی بارون، بوی متفاوتی داره. خاک، چنارهای انقلاب، اکالیپتوس کوچه‌‌ای که دیشب ازش رد شدم. سیگار آدم‌هایی که ایستادن کنار پیاده رو. شاید حتی عطرش. وقتی از کنارم رد می‌شه و من برمی‌گردم و نیست...

من از اون تاریکی رها شدم، روی تختم نشستم و تلاش می‌کنم حضور عین ـ که تنهایی‌م رو بهم ریخته ـ نادیده بگیرم و بنویسم. کسی نیست که بخواد سرش رو تکیه بده به شونه‌م. دیگه صدای بارون نمیاد، «هرکس یا شب می‌میرد یا روز، من شبانه روز» رو نگاه می‌کنم. بارون بوی تلخی گس‌ این تئاتر رو هم تغییر داده. اینطور که شاید به اندازه‌ی اون آخرین نه سانتی‌متر باقی مونده سیگار بکشم، ولیعصر رو تنها و خیس متر کنم، بوی درخت‌هاش که بارون خوردن رو نفس بکشم. و برگردم سمت رد عطری که هیچ‌وقت نبود.

  • ۲ نظر
  • ۱۴ اسفند ۰۱ ، ۰۰:۴۵
  • Fateme :)

سه سال پیش این موقع، آخرین شبی بود که با هم اتاقی‌های کارشناسیم کنار هم بودیم!

بعدش دلتنگی زیادی رو تحمل کردم تا رسیدم به اینجا. باز تهرانم و توی خوابگاه. همون چیزی که می‌خواستم.

سه سال پیش پر از ترس بودیم از بیماری، از رفتن، از تموم شدن... با اکراه از همدیگه خداحافظی کردیم، و به امید دیدار گفتیم.

امسال توی موقعیتی بودم که گاز موتور خونه خوابگاه نشت داده بود، اتاق ما پر از گاز شده بود. دوباره اتاق مون رو تخلیه کردیم. دوباره ایستادم و نگاه کردم که چقدر راحت ممکنه دوباره همه‌چیز‌ تموم بشه.  امسال وسایلم رو جا کرده بودم توی کوله پشتی‌م، پتو و بالشم رو گرفته بودم توی دستم، کنار هم اتاقی‌هام می‌خندیدم، با کسایی که نمی‌شناختم عکس می‌گرفتم، یاد سه سال پیش می‌افتادم. 

مویایلم رو برمی‌داشتم که زنگ بزنم به کسی تا باهاش این موقعیت رو شریک بشم. به هرکس می‌رسیدم خودش یه مشکلی داشت. استوری گذاشتم؛ هیچ‌کس نپرسید چی‌شده؟ فقط دیدن و رد شدن! حتی آدم‌هایی که بهم خیلی نزدیک بودن. و می‌دونید؟ گاهی وقتا آدم دوست نداره تنها باشه، دوست داره کسی بپرسه حالا خوبی؟ چیزی که نشده؟ اما نمی‌پرسه، نیست که بپرسه... اون موقع‌ها تویی که کوله‌ت روی دوشته، بالش و پتوت رو گرفتی توی بغلت، ایستادی کنار دیوار و نگاه می‌کنی به بقیه که دارن از حال‌شون به کسی که پشت تلفنه، اطمینان می‌دن که حالشون خوبه...

  • ۱ نظر
  • ۰۴ اسفند ۰۱ ، ۲۳:۱۲
  • Fateme :)

منصوره می گفت:« به نظرم کسی که این جسارت رو داشته که عشق رو تجربه کنه، یه چیزی بیشتر از بقیه داره».

راست می گفت. یک چیز بیشتر از دیگران؛ یک درد! همان دردی که قبلا گفته بودم۱ پس ذهن آدم رژه می‌رود و به طور ممتد وسوسه‌ی رفتن به سمتش را زمزمه می‌کند! یک دردی که حالا وقتی فکرش را می‌کنم برخلاف آن روزها، به این نتیجه می‌رسم که ارزشش را ندارد. حتی مهم نیست اگر عاشق شدن و درد کشیدن در ناخودآگاه جمعی‌مان آفریده شده باشد.

منصوره می‌گفت:« آدم باید احمق باشه که به خاطر ترس از شکست، به خودش جرئت دوست داشتن کسی رو نده. مثل کسی که میگه نمی‌خوام کنکور بدم، چون شاید قبول نشم. مسخره‌ست به نظرم». حوصله‌ی ادامه دادن بحث را ندارم. فقط سر تکان می‌دهم. و نمی‌گویم چرا فکر نمی‌کند که این ترس از کجا آمده؟ نمی‌گویم آدم عاقل هیچ‌وقت خودش را از کوه به پایین پرتاب نمی‌کند چون هیجان‌انگیز است و ممکن است بین درخت‌ها گیر کند و نمیرد.

منصوره هیچوقت نگفت، اما می‌دانم که این درد را تجربه کرده. شاید لحظه‌هایی که داشته برایش آنقدر ناب بوده که حالا معتقد است چیزی را تجربه کرده که خیلی‌ها تجربه نکرده‌اند. اما من فکر می‌کنم  رسیده‌است به یک درد بی‌اندازه سخت. توانش را گرفته و احتمالا یک دوره‌ای دست و پا زده تا با غم‌ش از پا در نیاید. بعد «ایگو»یش برای اینکه همه‌ی این حال بدی‌ها را تمام کند، کلاه reaction formation۲ را روی سرش گذاشته، دستش را گرفته، توی چشم‌هایش خیره شده و برایش آرام آرام و پیوسته تکرار کرده « کسی که این جسارت رو داشته که عشق رو تجربه کنه، یه چیزی بیشتر از بقیه داره».

 

 

۱: ارجاع‌تون می‌دم به این پست: عشق، ناخودآگاه جمعی و آفرینش

۲: واکنش وارونه یعنی طرز فکر یا نگرشی که با تمایل یا آرزوی سرکوب شده تضاد داشته و در واکنش به آن خود را نشان می‌دهد.

  • Fateme :)

نمی‌دانم برای شما هم پیش آمده یا نه؛ اما برای من از یک جایی به بعد همه‌ی آدم‌هایی که دیدم فقط تکرار آن‌‌هایی بودند که قبلا می‌شناختم. هرکس به نحوی برایم یادآور فرد دیگری‌ بود. مثلا بعضی‌ها ظاهرشان، بعضی‌ها ویژگی‌های شخصیتی‌شان، یا رفتار، طرز حرف زدن و خیلی چیزهای دیگر. مثلا آن دختر اتاق رو به رویی وقتی می‌خندد شبیه مهدیس می‌شود. یا آن یکی چقدر شبیه دخترعموی گلناز است. و آقای اشرفی مرا یاد عمویم می‌اندازد.

انگار هر کسی را قبلا یک جایی دیده‌ام و بعد مثل اینکه در یک چرخه‌ی بی‌انتهای تکراری گیر کرده‌باشم، خاطرات بخش‌های مختلف زندگی‌ برایم دوباره اتفاق می‌افتد! من آدم‌های جدید را با قبلی‌ها اشتباه می‌گیرم و حس می‌کنم این لحظه‌ها ادامه‌ی روزهای گذشته‌‌اند. حالا کی همه‌چیز سخت‌تر می‌شود؟ وقتی با فردی رو به رو می‌شوم که برایم یادآور کسی است که رابطه‌ی پیچیده، تنفرآمیز یا پر از خشم با او داشتم. بعد به طور ناخودآگاه از آن فرد فاصله می‌گیرم. هر نشانه‌ی کوچک مبنی بر کم شدن این فاصله برایم یک زنگ هشداردهنده‌ی خیلی پر سر و صدا راه می‌اندازد. من برای اینکه دوباره آن روزها برایم تکرار نشود بیشتر فرار می‌کنم و فاصله می‌گیرم و بدتر از قبل رفتار می‌کنم. و نمی‌دانم چرا نمی‌توانم بپذیرم که این فرد برای خودش یک آدم جداگانه است. و قرار نیست مثل کسی که من توی ذهنم می‌شناسم باشد.

حالا تصور کنید با کسی آشنا شوم که برایم مخلوطی از دو نفر باشد. وقتی باهم صحبت می‌کنیم احساس می‌کنم هر دو نفر آن‌ها رو به رویم نشسته‌اند. و من چون در گذشته با هرکدام از این آدم‌ها به نحو متفاوتی رفتار می‌کردم، حالا نمی‌دانم با این کسی که هردوی آن‌ها را درونش دارد، چطور رفتار کنم؟!

  • Fateme :)

امروز رفته بودم دعای ام داوود. بعد از سه سال.

احساس این رو داشتم که از همه ی آدم هایی که اونجان، جدا هستم.

یک جایی رو میخواستم دور از همه. پیدا نکردم. 

مداح وسط دعا مدام حرف میزد. از همه چیز بی ربط میگفت. به طرز آزار دهنده ای، مصنوعی گریه میکرد. داشتم اذیت میشدم. مثل همه ی روضه های محرم...

خودم دعا رو خوندم.

اومدم بیرون. روی پله های مسجد دانشگاه نشستم. به آدم ها نگاه کردم. به کسایی که داشتن نذری میدادن و اون هایی که رد میشدن و از توی سینی یه لیوان بر میداشتن. به پسر بچه ای که کنار مزار شهدای گمنام بود. به خادم هایی که داشتن آخرین افطاری رو آماده میکردن. به غروب خورشید. به هوایی که خیلی سرد نبود. به ابرهایی که آروم داشتن حرکت میکردن...

من اونجا بودم. بعد از سه سال. برگشتم.لج بازی نکردم. دعای ام داوود خوندم.

  • Fateme :)

جنگ همیشه و در هر زمانی؛ تاریک، ترسناک و دلخراش است. اینکه برای ما هشت سال جنگیدن را « دفاع مقدس» تعریف کرده‌اند، شاید به لحاظ  بار احساسی از میزان منفی بودن معنایش کم کند اما هرگز ماهیتش را تغییر نمی‌دهد. و بدی ماجرا همینجاست. جنگ برای ما یک موقعیت کاملا تر و تمیز تصویر سازی شده. پر از آدم‌های شجاعی که بدون ترس جلوی دشمن می‌ایستادند. به راحتی از تمام تعلقاتشان دل کندند و در اوج خلوص و معنویت بودند. تمام فضای جبهه برایمان گره خورده در روضه و هیئت و دین‌داری و ... . اما هیچوقت از آن روی سیاه و کثیف جنگ چیزی برایمان نگفتند. از افرادی که می‌ترسیدند و فرار می‌کردند. از دزدی‌ها و از پشت خنجر زدن‌ها. از ترومای بعد از جنگِ سربازها. از خستگی و شکست و شکست و ناامیدی و اختلاف‌ها. 

چیزی که هست این است؛ جنگ هیچوقت خوب نیست. هیچوقت کسی جنگیدن را دوست ندارد. جدا از بار اقتصادی، فشار روانی زیادی را به جامعه وارد می‌کند. همین دو سه سال کرونا را نگاه کنید که پر شده بود با خبر مرگ. همین چندماهی که گذشت... خبر درگیری و کشته شدن و اعدام... چقدر برایتان دردآور بود؟ حالا تصور کنید در زمانی زندگی می‌کنید که هر روز « منتظر» شنیدن خبر مرگ‌های تازه‌اید. 

و حالا این جنگ برای محافظت از چه آرمانی بود؟ دین! می‌دانم می‌دانم قرار بود از کشور محافظت کنند اما حتی برای من با شنیدن دفاع مقدس و جنگ، به جای احساس وطن دوستی و مرز و خاک کشور، به یاد باورهای مذهبی‌ام می‌افتم. اما مگر نه اینکه آدم‌های غیر مذهبی هم برای محافظت از کشور جنگیدند؟ برای ایران. شاید اگر بیشتر روی این مفهوم کار می‌شد حالا انقدر همه دلزده نبودند از شهید و جانباز و هرچه متعلق به جنگ است. شاید حالا این‌ها فقط به یک قشر خاص متعلق نمی‌شدند. برای همه بودند؛ همه‌ی ایران.

من به همین دلایل این « دفاع مقدس» را دوست ندارم. هیچوقت‌ هم راهیان نور ( بار احساسی‌ای که این کلمه‌ها در ما ایجاد می‌کنند را می‌بینید؟) نرفتم. و حتی « شهید» هم برایم معنای خاصی ندارد. یعنی شاید قبلا داشت. اما الآن نه. (شهدای هسته‌ای را البته حساب نکنید! کشته‌شدن به خاطر علم بحثش جداست برایم) الآن حتی اگر به هر دلیل و بهانه‌ای نزدیک شهیدی باشم، با احساس تلخ و بی‌تفاوتی؛ تابوت، عکس یا سنگ مزارش را نگاه می‌کنم و بی صدا می‌گویم « انقدر همه گفتن زنده‌این و کمک میکنین ولی برای من نبودین، نیستین و عیبی نداره که منم اعتقادی ندارم...»

 

پی نوشت : من امتحان دارم! توی امتحان‌ها به سرم می‌زند هرکاری انجام دهم الا درس خواندن! مثلا امشب با اینکه روزش هم بیرون بودم، شب به جای درس خواندن رفتم اکران فیلم موقعیت مهدی که خوابگاه گذاشته بود. حالا بماند که کلا از اول از اینکه سیمرغ گرفت خوشحال نشدم و در برابر اصرارهای سینما رفتن و دیدنش مقاومت کردم! خواستم بگویم توی موقعیت مهدی، می‌شد تا حدی جنگ واقعی را دید. ترکیبی از جنبه‌های مثبت و منفی. طوری که می‌شد کفه‌ی سنگین ترِ وجهه‌ی تر و تمیزش را ندید گرفت. 

  • Fateme :)

سرم را تکیه می‌دهم به دیواره‌ی قطار مترو. موسیقی با صدای بلند توی سرم هجوم می‌برد. چشم‌‌هایم را می‌بندم تا پسری که آدامس می‌فروشد، در سکوت و با نگاه ملتمسانه‌ی معصوم‌ش، بسته‌های آدامس‌ها را سمتم نگیرد و من نگاهم را ندزدم و سرم را تکان ندهم.

هنوز فرصت نکردم با احساسات امروزم رو به رو شوم. آمیخته‌ای از غم، خشم، نگرانی و دل‌شکستگی درونم هست اما نمی‌دانم دقیقا با کدامش طرف شوم. پس فقط فرار کردم؛ از گریه‌ی عمیق، اشک‌های بی‌اختیار پای روضه‌ی ظهر را هم تند تند پاک کردم که نماند. فرار کردم از نزدیک شدن و لمس تابوت پرچم پوشیده‌ی شهدا. از حرف زدن راجع به خبری که یاسمین داد. از فکر کردن راجع بهش. از تنها شدن. از رو به رو شدن با احساسم... .

من در همه‌ی سختی‌های زندگی‌ام فقط فرار می‌کنم. جایی که باید بلند شوم، بایستم و نگذارم بیشتر از این همه چیز ویران شود؛ پتو را روی سرم می‌کشم و می‌خوابم. موسیقی غمگین گوش می‌دهم، سریال می‌بینم، می‌خوابم، با کسی حرف نمی‌زنم، سریال می‌بینم، می‌خوابم. آنقدر منتظر می‌مانم تا همه‌چیز به طور کامل نابود شود و دیگر فقط یک راه برایم باقی بماند. دیگر فرقی نمی‌کند بهترین راه بوده یا نه. من مجبور می‌شوم به بلند شدن و ادامه دادن.

خیلی وقت بود با خلاهای درونی‌ام اینطور رو به رو نشده بودم و فکر می‌کردم توانسته‌ام ازشان بگذرم. تصور می‌کردم حالا دیگر راحت می‌توانم راجع به سختی‌هایم با آدم‌ها حرف بزنم. و سنگینی بارش را با دیگران تقسیم کنم. حالا یاد گرفته‌ام چطور با همه‌ی هیجان‌های متناقضم کنار بیایم و منطقی‌ترین تصمیم را بگیرم. اما فهمیدم هرچقدر درد‌ها عمیق‌تر شود، من بازهم همان فاطمه‌ی پنج،شش سال پیش‌م. لج‌باز، بدعنق، غمگین، ساکت، ساکت، ساکت.... . 

خسته‌ام. می‌خواهم مثل همیشه فقط بخوابم. هیچ‌کدام از آن احساس‌ها رهایم نکرده‌اند. هنوز همه‌شان باهم توی سرم فریاد می‌کشند. دفتر خاطراتم را باز می‌کنم.  می‌نویسم « امروز بین غم‌َم، دو نفر کنارم بودن...». گاف داخل اتاق می‌شود. به دردهای گاف گوش می‌کنم. فریادها ساکت نشده‌اند. برای اشک‌های گاف دستمال می‌آورم. 

 

شانزدهم دی. جمعه

  • Fateme :)

«دلتنگی»

می‌نویسمش و بهش نگاه می‌کنم تا درموردش ایده به ذهنم برسه. قهوه می‌خورم و به «دلتنگی» نگاه می‌کنم. توی سامانه‌ی بحران به دو نفر جواب دادم ولی آفلاین شدن. سوپروایزر داره یکی یکی چت‌های باز مونده از شیفت قبلی رو می‌بنده. آدما اومدن حرف زدن، گفتن که حالشون خوب نیست، خسته‌ن و دیگه به چیزی امیدی ندارن. اما کسی جوابشون رو نداده. شاید حتی کسی چتشون رو هم باز نکرده باشه؛ چون پیام‌ها زیاده و مشاور‌ها کم.

آیا تا حالا کسی با شکایت از دلتنگی اومده توی سامانه‌ی بحران؟ یادم نمیاد. می‌دونم که اکثرا دیگه خسته شدن. راه‌های زیادی رو رفتن و جوابی پیدا نکردن. یا حتی راهی براشون نبوده که امتحانش کنن. اذیت شدن. یه حجم عظیمی از غم رو دارن با خودشون می‌کشن و تموم نمی‌شه. ناگزیر به رفتنن. به جایی که معلوم نیست تهش کجاست. ولی این بار سنگین رو حتما باید با خودشون ببرن... . 

چندنفر از کسایی که باهاشون صحبت کردم خودکشی کردن و دیگه نیستن؟ کاشکی «سین» خودکشی نکرده باشه. یادم نیست بیشتر دلتنگ بود یا عصبی. ولی وقتی برنامه‌ی خودکشی‌ش رو توضیح می‌داد، همه‌چیز شفاف و با جزئیات بود. «سین» آدم خوبی بود. آدم خوبی هست. کاشکی اونی که اسمش یادم نیست بلند شده باشه یه چیزی خورده باشه و سعی کرده باشه با تروماش کنار بیاد. کاشکی «ر» رفته باشه سربازی و دور باشه از اوضاعی که داشت. کاشکی‌ «میم» امید رو پیدا کرده باشه توی زندگی‌ش.. . کاش می‌تونستم تک‌تک‌شون رو بغل کنم و کنار هم گریه کنیم، برای دردهامون، تنهایی‌هامون، دلتنگی‌هامون...

یکی‌شون جواب داد. یازده نفر دیگه پیام دادن اما کسی نیست جواب‌شون رو بده. چندنفر امشب با گریه می‌خواب‌ن؟ یا چند نفرشون چون کسی جوابی بهشون نداده واقعا خودکشی می‌کنن؟ باز قهوه می‌خورم، انگشت‌هام رو روی دکمه‌های کیبور می‌کشم، به دلتنگی فکر می‌کنم، جواب کاربر ۲۲۳۱۲ رو میدم، قهوه می‌خورم و باز به دلتنگی بالای صفحه نگاه می‌کنم.

قبلا هم نوشته بودم از دلتنگی؛ نوشتم که نامه‌ها چیزی نیستن جز ابراز دلتنگی آدم‌ها. نوشتم که احساس بی‌وطن بود رو دارم  هرجای دنیا که برم باز این دلتنگی برای جایی که بتونم بهش احساس تعلق داشته باشم، همراهم هست. و نوشتم که گاهی انقدر دلمون تنگ می‌شه که حتی بیانش هم نمی‌تونه حق مطلب رو ادا کنه. گفتنش حتی باعث می‌شه از زیادی حجمش کم بشه و تقلیل پیدا کنه به همین چهارتا کلمه؛ دلم برات تنگ شده... . منصوره ولی برای این دلتنگی زیاد یه کلمه داشت:‌« تاسیان». انگار این انتهای دلتنگ بودنه. می‌گفت ولی کی هست که ما اونقدر دلتنگش بشیم که بخوایم تاسیان رو براش به کار ببریم؟ کاربر ۲۲۳۱۲ آفلاین شد. نه نفر دیگه پیام دادن. توی ذهنم می‌گردم ببینم معادل دلتنگی به بختیاری چی می‌شه؟ من نباید وسط مشاوره‌ی بحران دادن از دلتنگی بنویسم. انگار ما توی زبون‌مون براش معادلی نداریم. فقط غمش رو تبدیل می‌کنیم به موسیقی و می‌دمیم توی نی.« دلِ تنگِ خوم دی کِلوم نینشینه...». قهوه‌م تموم شده. من دلم برای چی تنگ می‌شه؟ می‌خوام به یه نفر دیگه جواب بدم. شاید اون امشب در نهایت دلتنگی باشه.

همزمان با ۲۲۳۱۲ و ۲۲۳۳۸ صحبت کردم. شاید آدم‌ها وقتی دلتنگ می‌شن خودکشی نمی‌کنن. به خودشون می‌پیچن و تقلا می‌کنن گریه‌شون بند بیاد و بتونن بخوابن. شایدم همه‌شون دلتنگ‌ن ولی بلد نیست احساس‌شون رو بیان کنن. یا نمی‌دونن دقیقا اسم احساسی که الآن دارن تجربه‌ش می‌کنن چیه؟ بیست نفر دیگه پیام می‌دن. حتی بیشتر... به هیچکدوم نمی‌رسم جواب بدم.

از کاربر ۲۲۳۷۷ می‌پرسم از یک تا ده چقدر حالش بده؟ اولین باری که کتاب تاسیان رو از کتاب‌خونه گرفتم، دلم تنگ بود. ولی معنی‌ اسم‌ش رو نمی‌دونستم. اون روز‌ها شروع همه‌ی ماجراهای سختی بودن که تا امروز کش اومدن. همون طوفانی که به پانته‌آ می‌گفتم می‌ترسم بیاد و همه‌چیز رو با خودش ببره و ویران کنه و کرد. هنوز یادمه..« درون سینه‌ام دردی‌ست خون‌بار/ که همچون گریه می‌گیرد گلویم...»

سی‌وچهار دقیقه از زمان شبفتم باقی مونده. ۲۲۳۷۷ جوابم رو نداد. به ۲۲۳۸۶ پیام می‌دم.« گریه سر دادم در دامن او/ های هایی که هنوز/  تنم از خاطره‌اش می‌لرزد!...»

گیر کردم روی دلتنگی و باید تبدیل‌ش کنم به قصه. باید براش ایده پیدا کنم. از کسی بنویسم که با یک دلتنگی بی‌نهایت به دنیا اومد و با یک دلتنگی بی‌نهایت زندگی کرد. گاهی دلتنگی‌ش رو در میورد و می‌ذاشت گوشه‌ی خونه و می‌رفت بیرون تا برای خودش باشه. اما دلتنگی‌ش راه میوفتاد دنبالش. می‌ترسم همزمان ۲۲۳۷۷ هم آنلاین بشه و من دیگه نمی‌تونم دوتا رو باهم جلو ببرم.  یا از دختری بنویسم که اونقدر تنها بود که تبدیل یه روز تبدیل به دلتنگی شد. هرجا میٰ‌رفت دلتنگی می‌بارید. به خاطر همین هم همه طردش کردن و مجبور بود توی یه خونه‌ی دور کنار جاده زندگی کنه..حسابش از دستم در رفته، دیگه نمی‌دونم چند نفر پیام دادن؛ بیست نفر؟ سی نفر؟

راستی امروز چهاردمه؛ دهمین سالگرد پدربزرگم. سه سال پیش این موقع توی اینستاگرام نوشتم: « دلتنگی که وقت و ساعت نمی‌شناسه. میاد و میشینه به جون آدم. مثل الآن که جزوه‌م جلوم بازه ولی فکرم بی‌هوا اومده سمت تو و گریه‌م امونم رو بریده و بند نمیاد...»

 

۱۴۰۱.۱۰.۱۴

 

 

 

پ.ن: تیتر: یادداشت دهخدا در حاشیه‌ی کلمه‌ی دلتنگ

  • Fateme :)