در امتدادِ روزهای رفته

سلام خوش آمدید

۲ مطلب در خرداد ۱۴۰۱ ثبت شده است

من فکر می‌کنم برای زندگی کردن، یک بار، کم باشد. می‌دانم که زندگی یعنی درد کشیدن و تنها بودن و جهانِ ما مملو از درد و رنج پیش می‌رود اما فقط یک بار زندگی کردن کافی نیست. نه برای اینکه باید بیشتر رنج و سختی تحمل کنیم، نه... ما براساس این آفریده شدیم که زندگی کنیم و زندگی آنقدر برایمان جذابیت دارد که با وجود همه‌ی تلخی هایش باز هم ادامه می‌دهیم و تلاش می‌کنیم. حتی اگر درعمل هیچ کاری هم از دست مان برنیاید اما در رویاهایمان عمیقا آرزوی انجام یک کار یا مفید بودن در ادامه ی زندگی را داریم. مثلا ببینید وقتی خیلی ها متوجه شدند درون مرزهای ایران نمی‌‌توانند کاری انجام دهند یا نمی‌شود آنطور که می‌خواهند زندگی کنند؛ تصمیم گرفتند تمام خاطره ها و تعلقات‌شان را اینجا جا بگذارند و بروند زندگی را توی یک کشور دیگر پیدا کنند. زندگی‌ای که همه می‌دانند  لااقل ابتدایش قرار نیست راحت و خوشایند باشد. پس نصف زندگی‌شان را پشت سر رها می‌کنند برای اینکه امیدوارند نصف بعدی‌اش را بتوانند آنطور که می‌خواهند رقم بزنند.

یا بعد از فاجعه‌های مختلف مثل جنگ و زلزله بازهم آدم‌ها به زندگی ادامه می‌دهند و بیشتر از اینکه دنبال راهی برای فرار از زندگی یا مرگ باشند دنبال پیدا کردن معنی برای زندگی کردن‌اند. اصلا اتفاقا توی همین اتفاقات تلخ و ناگوار و سختی هاست که آدم ها بیشتر تمایل پیدا می‌کنند برای زندگی و خلق معنی برای آن.(این را وقتی با یک نمونه‌ی کوچک درمورد مرگ و تجربیات سوگ‌شان مصاحبه کردم، متوجه شدم). همین کرونای این چندسال را نگاه کنید! چقدر وحشت داشتیم از اینکه امکان اتمام زندگی را نزدیک می‌دیدیم. چقدر غمگین بودیم از اینکه زندگی‌ای که داشتیم از ما گرفته شد. اما کاری که انجام دادیم این بود که به زندگی ادامه دادیم. توی همین دو سال هیچکدام از اطرافیان من از زندگی کناره گیری نکردند؛ ازدواج کردند، بچه دار شدند، مهاجرت کردند، شاغل شدند... ولی کسی دست روی دست نگذاشت، به اطرافتان اگر نگاه کنید شماهم همین را می بینید( اگر بخواهیم به طور آمار بررسی کنیم، همیشه در یک جامعه اقلیتی هستند که برخلاف نُرم جامعه عمل می‌کنند، من این ها را ندیده نگرفتم اما اکثر افراد مثل هم رفتار می کنند).

ما زندگی را دوست داریم حتی اگر خیلی وقت‌ها کفری باشیم و بد و بیراه بگوییم و ساز ناسازگاری بزنیم یا به طور کلی ناراضی باشیم. ما زندگی را دوست داریم؛ چیزی که اگر آن را از ما بگیرند دیگر برای‌مان هیچ چیزی باقی نمی‌ماند. تمام چیزی که داریم حیات مان است؛ همین زندگی‌ای که درحال تجربه کردنش هستیم.

 

::درباره‌ زندگی خیلی چیزها توی ذهنم است، کم کم می‌نویسم‌شان::

  • ۱ نظر
  • ۱۶ خرداد ۰۱ ، ۱۹:۳۲
  • Fateme :)

امروز بعد از چهارماه طاهره( باید فکری به حال استفاده کردن یا نکردن از اسم مستعار توی نوشته هایم بکنم) را دیدم. با خودم فکر میکردم حالا که همینجاییم و نهایت فاصله مان دو تا پارک و چندتا خیابان است، کمتر از وقتی که دانشگاه بودم همدیگر را دیدیم و باهم بیرون رفتیم.  دوست داشتم درباره ی همه ی این چندماهی که گذشت صحبت کنم، درباره ی اینکه تا چه حد از عقایدم دور شدم و شک و خستگی دوره م کرد، چقدر همه چیز تاریک شد و من توی یک تاریکی مطلق تنها و ترسیده و دنبال نور می گشتم و بعد یک روز از خواب بیدار شدم و بدون هیچ معجزه ی شگفت انگیزِ پرسروصدایی، نور را پیدا کردم. دوست داشتم بگویم چقدر از تصمیم های آینده میترسم، از جلو رفتن...میترسم یک مسیر تازه را شروع کنم. اما نگفتم. احساس کردم دوست دارد حرف بزند، دغدغه های ذهنی ساده ای که شاید با همه نشود درمیان گذاشت. پس گوش دادم. صحبت میکرد و گوش میدادم و بینش نظرم را میگفتم. اما نکته ی جالب اینجا بود که از نگفتن ناراحت نشدم. خوشحال بودم از این چندساعتی که کنار هم بودیم، از این که پای حرف هایش نشستم خوشحال بودم. چرا نکته ی جالبی بود؟ چون من اصولا این موقعیتی که "دوست دارم از فکر ها و روزهایم صحبت کنم ولی درعوض شرایط اینطور پیش میرود که  طرف مقابلم بیشتر صحبت می کند و من مجبور می شوم به صحبت های او گوش بدهم" را زیاد تجربه کردم و هربارهم بعدش احساس می کردم از نگفتن سنگین تر شدم. اما امروز اصلا این احساس را نداشتم. و این به نظرم اتفاق خوبی باشد:)

  • ۰ نظر
  • ۰۴ خرداد ۰۱ ، ۲۳:۵۲
  • Fateme :)