در امتدادِ روزهای رفته

سلام خوش آمدید

۲ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۳ ثبت شده است

چیزی درونم هست، قوی تر از آنچه فکرش را می کردم، که به هیچ وجه حاضر نیست از گذشته دست بکشد. مدام لابه لای روزهای رفته قدم میزند و با آن ها زندگی می کند. خاطراتش را در لایه های محافظت شده گذاشته و گاهی بیرون شان می کشد، آنطور که دوست دارد تغییر میدهد و سرجایشان بر میگرداند .بعد هرشب آن ها را به خودش نزدیک تر میکند و دور خودش میپیچید تا مبادا چیزی بیوفتد و گم شود. اما هرچقدر محکم تر به این خاطره ها چنگ میزند، بیشتر از دستش فرار می کنند. تا جایی که احساس می کند هرچقدر فکر میکند بخش هایی را یادش نمی آید. چیزهایی هست که فراموش شده اند. پس سعی میکند بیشتر خاطره ها را بیرون بیاورد تا یادش نرود. اما حاصلش می شود دیدن چیزهایی که حالا ندارد و دیگر نمیتواند داشته باشد.

جان کنده بودم برگردم به روزهایی که از دست داده بودم تا دوباره زندگی شان کنم، دقیقا مثل قبل. با همان جزئیات و کیفیت. حالا؟ توی همان موقعیتم اما هیچ چیز سر جایش نیست. با پافشاری من هم چیزی شبیه قبل نمی شود. حالا هرچقدر هم کارهایی که قبلا انجام میدادم را انجام دهم، من هیچوقت نمیتوانم دوبار یک لحظه را زندگی کنم.

 

  • ۰ نظر
  • ۱۱ ارديبهشت ۰۳ ، ۲۰:۲۳
  • Fateme :)

بعد از 6 سال روان‌شناسی خواندن، امسال اولین سالی بود که احساس کردم روز روان‌شناس، روز من هم هست.یک چیزی مثل حس روز تولد! احساس کردم آنقدر بزرگ شده‌ام که بتوانم خودم را روان‌شناس معرفی کنم. اما حقیقت این است که می‌دانم اینقدر نیستم. می‌دانم به اندازه‌ی چند زندگی نیاز دارم تا بتوانم واقعا خودم را متخصص رشته‌ی تحصیلی‌ام بدانم. چیزی که نیستم.

همیشه دوست داشتم یک چیزی بیشتر از دیگران بدانم. حتی از خودم هم بیشتر بلد باشم. و وقتی به این موضوع فکر می‌کنم، یادم می‌افتد به زمانی که ادبیات می‌خواندم و آن‌موقع واقعا چیزی بیشتر از خودم بودم. انگار دنیای ادبیات واقعا دنیای من بود. می‌توانستم همه‌ی ابعادم را به راحتی درون این دنیا جا دهم، بدون اینکه چیزی بیرون جا بماند یا لای در گیر کند یا آنقدر شکل ناموزونی داشته‌باشد که نتواند وارد شود. اما همچنان که واضح است، من این دنیای کاملا متناسب را از دست دادم، من خودم را از این دنیا بیرون انداختم و سمت یک ناشناخته حرکت کردم. دنیایی که آنقدر بزرگ بود که اولین بار درونش گم شدم. بعد از غریبگی‌اش ترسیدم. خواستم فرار کنم اما انگار تمام اطرافم را فراگرفته‌بود و من نفهمیده‌بودم. پس ادامه دادم. ادامه دادم. ادامه می‌دهم تا نمی‌دانم کی. ولی بخش‌هایی از من هست، جا مانده در دنیای ادبیات... تنها و رها شده. من هربار برای جای‌ خالی‌شان گریه می‌کنم و برای متعلق بودن به آن‌جا، دلتنگ می‌شوم.

  • ۰ نظر
  • ۰۹ ارديبهشت ۰۳ ، ۲۳:۳۵
  • Fateme :)