در امتدادِ روزهای رفته

سلام خوش آمدید

۲ مطلب در اسفند ۱۴۰۱ ثبت شده است

سرش رو گذاشت روی شونه‌م؛
از این می‌گفت که  فهمیده وقتی شرایط خیلی سخت می‌شه فقط باید بگه اوکی من راضی‌ام و بعدش همه‌چیز درست می‌شه. من یادم می‌افتاد به پارسال. به روزهایی که گیر کرده بودم توی یک سیاهی مطلق. روزهایی که دیگه با فریاد و هق‌هق و اشک، توی یک جنگل سوخته‌ی خاکستری بی انتها نمی‌دویدم دنبال راه خروج. فقط توی تاریکی نشسته بودم و زانوم رو بغل کرده بودم. حتی دیگه نمی‌ترسیدم. فقط خسته بودم.

بیرون داره بارون میاد. صداش رو می‌شنوم، از لای ویولون و گیتارِ آهنگی که داره پلی میشه. می‌بینی؟ هیچی نمی‌تونه نذاره بفهمم داره بارون میاد. بارون هنوزم برام یعنی امید. حتی توی اوج روزهای ناامیدی‌م هم ته دلم انتظار بارون رو می‌کشیدم. وقتی بارون میاد، یعنی همه‌چیز درست میشه، مگه نه؟ 

من بارون رو نفس می‌کشم و فکر می‌کنم چقدر همه‌چیز توی بارون، بوی متفاوتی داره. خاک، چنارهای انقلاب، اکالیپتوس کوچه‌‌ای که دیشب ازش رد شدم. سیگار آدم‌هایی که ایستادن کنار پیاده رو. شاید حتی عطرش. وقتی از کنارم رد می‌شه و من برمی‌گردم و نیست...

من از اون تاریکی رها شدم، روی تختم نشستم و تلاش می‌کنم حضور عین ـ که تنهایی‌م رو بهم ریخته ـ نادیده بگیرم و بنویسم. کسی نیست که بخواد سرش رو تکیه بده به شونه‌م. دیگه صدای بارون نمیاد، «هرکس یا شب می‌میرد یا روز، من شبانه روز» رو نگاه می‌کنم. بارون بوی تلخی گس‌ این تئاتر رو هم تغییر داده. اینطور که شاید به اندازه‌ی اون آخرین نه سانتی‌متر باقی مونده سیگار بکشم، ولیعصر رو تنها و خیس متر کنم، بوی درخت‌هاش که بارون خوردن رو نفس بکشم. و برگردم سمت رد عطری که هیچ‌وقت نبود.

  • ۲ نظر
  • ۱۴ اسفند ۰۱ ، ۰۰:۴۵
  • Fateme :)

سه سال پیش این موقع، آخرین شبی بود که با هم اتاقی‌های کارشناسیم کنار هم بودیم!

بعدش دلتنگی زیادی رو تحمل کردم تا رسیدم به اینجا. باز تهرانم و توی خوابگاه. همون چیزی که می‌خواستم.

سه سال پیش پر از ترس بودیم از بیماری، از رفتن، از تموم شدن... با اکراه از همدیگه خداحافظی کردیم، و به امید دیدار گفتیم.

امسال توی موقعیتی بودم که گاز موتور خونه خوابگاه نشت داده بود، اتاق ما پر از گاز شده بود. دوباره اتاق مون رو تخلیه کردیم. دوباره ایستادم و نگاه کردم که چقدر راحت ممکنه دوباره همه‌چیز‌ تموم بشه.  امسال وسایلم رو جا کرده بودم توی کوله پشتی‌م، پتو و بالشم رو گرفته بودم توی دستم، کنار هم اتاقی‌هام می‌خندیدم، با کسایی که نمی‌شناختم عکس می‌گرفتم، یاد سه سال پیش می‌افتادم. 

مویایلم رو برمی‌داشتم که زنگ بزنم به کسی تا باهاش این موقعیت رو شریک بشم. به هرکس می‌رسیدم خودش یه مشکلی داشت. استوری گذاشتم؛ هیچ‌کس نپرسید چی‌شده؟ فقط دیدن و رد شدن! حتی آدم‌هایی که بهم خیلی نزدیک بودن. و می‌دونید؟ گاهی وقتا آدم دوست نداره تنها باشه، دوست داره کسی بپرسه حالا خوبی؟ چیزی که نشده؟ اما نمی‌پرسه، نیست که بپرسه... اون موقع‌ها تویی که کوله‌ت روی دوشته، بالش و پتوت رو گرفتی توی بغلت، ایستادی کنار دیوار و نگاه می‌کنی به بقیه که دارن از حال‌شون به کسی که پشت تلفنه، اطمینان می‌دن که حالشون خوبه...

  • ۱ نظر
  • ۰۴ اسفند ۰۱ ، ۲۳:۱۲
  • Fateme :)