در امتدادِ روزهای رفته

سلام خوش آمدید

مجموعه ی بسته ی بی انتهای خیال پردازی ها

دوشنبه, ۱۰ خرداد ۱۴۰۰، ۰۶:۵۴ ب.ظ

اگه بخوام خودم رو توصیف کنم، باید بگم به شدت خیال پردازم! البته احساس می کنم این ویژگی اکثر خانوم ها باشه. البته خیال پردازی، انواع مختلفی داره؛ مثلا کسی درمورد دیگران و اینکه دارن چیکار میکنن خیال پردازی میکنه یا برای آدم هایی که توی خیابون میبینه سناریو میچینه که زندگی شون چجوریه و کجا میخوان برن و چه کاری انجام بدن، کس دیگه ای درمورد چیزهای تخیلی،تصور میسازه! و یک نفر دیگه خیال روزهای آینده و اینکه چی میشه و چی کار میکنه رو توی ذهنش پرورش میده...من از نوع سومم! یادمه وقتی «ربکا» رو خوندم، انقدر با ربکا همزاد پنداری داشتم که برام مهم نبود، قصه اش رو زیاد دوست نداشتم!

من الان که دارم مینویسم، خیال پردازی میکنم که یک نفر یهو اتفاقی دستش میخوره و میاد توی این وبلاگ، بعد این مطلب رو میخونه، و مطلب قبلی و قبل تر و قبل تر...  و از این نوشته ها خوشش میاد و کامنت میذاره برام و منم میرم وبش و باهم ساعت ها درمورد افکارمون صحبت میکنیم!

و این خیال پردازی ها عموما راه به جایی نمیبرن و هیچوقت به واقعیت نمیپیوندن، اما برای لحظه های غمگین و تنهایی و بی همصحبتی، حکم یه دریچه ی پر از نور و راه نجات رو دارن؛ آدم تخیل میکنه و تخیل میکنه و تحیل میکنه و دیگه یادش نمیاد که چقدر ناراحت بود، یا چقدر الآن کسی کنارش نیست، چون توی تخلیش با کسی که دوست داره، صحبت میکنه، قدم میزنه، مسافرت میره... . اما یه وقت هایی هم هست، که صرفا تخیله، بدون هیچ تلاشی برای رسیدن به اون تخیل. یعنی اینطور بگم، گاهی شاید اون خیال پردازی های صرفا خیال که هیچوقت محقق نمیشن، با تلاش، بشه تا یه حدی بشون رسید، اما وقتی توی چرخه ی بی پایان تخیل گیر کردی، دیگه بیرون اومدن و تلاش کردن، اگه محال نباشه، بسیار سخته... مثلا من توی تصوراتم از آینده، شب از کلینیک با ماشین برمیگردم خونه م و بین راه توی ترافیک، به ماشین ها و آدم های دیگه نگاه میکنم، صداشون رو نمیشنوم اما خنده ها، اخم ها، بی حوصلگی ها و خستگی هاشون رو میبینم و درحالی که توی ماشین دارم ایهام گوش میدم و خسته از یه روز پرکارم، به همه شون لبخند میزنم و همراه با ترافیک، آهسته آهسته میرم جلو (تازه ماشینم هم دنده اوتوماتهindecision)؛ و این درحالیه که من هنوز زنگ نزدم به مربی م که بگم یه جلسه ی اجباری میخوام تا برم آزمون رانندگی بدم و قبول شم و بتونم گواهینامه بگیرم، ماشین دنده اتومات پیش کش!:/ و دیگه تقریبا داره دوسال میشه و اگه نرم امتحان بدم، باید از اول برم کلاس....اما من همچنان توی تصور رانندگی کردنم موندم و دیگه هیچ کاری انجام نمیدم....

میخواستم یک نمونه ی دیگ از تصوراتم راجع به عروسی دوستم رو هم بنویسم! اما حالا اون رو بعدا خواهم نوشت! فعلا باید یجوری خودم رو متقاعد کنم که زنگ بزنم به مربیم....چه کاریه! بذار بش پیام بدم!:دی

پ.ن: نمیدونم فیلم سر به مهر رو دیدین یا نه، اما یه لحظه حس لیلا حاتمی توی اون فیلمه رو داشتم...با یه عالمه ترس و مشکلات کوچیک و بزرگ و یه وبلاگ که اون ها رو اونجا به اشتراک میذاشت و بقیه هم کمکش میکردن! و خب درست حدس زدید! من الآن تصور کردم که چند نفر میان و بم کمک میکنن از پس این ترس ها بربیام! اما درنهایت این فقط خودمم که میتونم این کار رو انجام بدم نه هیچ کس دیگه!

  • Fateme :)

نظرات (۱)

و منی که اتفاقی اومدم اینجا و دارم کامنت میذارم😂✌🚶‍♀️

پاسخ:
اتفاقا مطالب قبلی و بعدی رو هم خوندی!!!:دی

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">