در امتدادِ روزهای رفته

سلام خوش آمدید

۳ مطلب در شهریور ۱۴۰۰ ثبت شده است

یکی از دلایل اصلی‌ای که این وبلاگ را ساختم این بود که چیزهایی را بنویسم که قادر به بیان کردنشان نیستم. و من سنگین از نگفتن‌شانم. احساس می‌کنم یک توده‌ی حجیم و سنگین، تمام درونم را فراگرفته و گاهی حتی اجازه‌ی نفس کشیدن را هم نمی‌دهد. و من می‌توانستم لابه‌لای خطوط پست‌های این وبلاگ، بدون اینکه ترسی از شناخته شدن داشته باشم، تک تک حرف‌های نگفته‌ام را بنویسم و بالاخره این غمباد را بیرون بریزم. چون برای من نوشتن، آسان‌تر از گفتن است.

اما می‌دانید؟ هرچقدر تقلا کردم، نتوانستم چیزی بنویسم. فقط صفحه‌ی ارسال مطلب را جلویم باز کردم، دست هایم را روی کیبورد گذاشتم، به صفحه‌ی سفید مقابلم خیره شدم و هجوم یک‌باره‌ و ادامه‌دارِ افکار تلخ و آزار دهنده‌ام را احساس کردم.

و شاید بتوانید تصور کنید وقتی نوشتن برایم انقدر سخت شده، پس حرف زدن چقدر می‌تواند دشوار باشد.

این‌طور هم نبوده که هیچ‌وقت تلاشی برای گفتنش نداشته باشم، وقتی با اسرین تماس می‌گرفتم بین هر سکوتی لب باز می‌کردم که بالاخره از یک جایی شروع کنم اما انگار یکی چیزی مانع شده بود. یک چیزی نمی‌گذاشت صداها در حنجره‌ام تولید شود و حتی ذهنم کلمه‌ای برای شروع پیدا نمی‌کرد. من دست از این تلاش بیهوده برداشتم و فکر کردم شاید بهتر باشد حالِ این چندوقت یکبار، دوساعتی که با هم صحبت می‌کنیم را خراب نکنم و بگذارم بخندیم و فکر کنیم هنوز ازهمدیگر دور نیستیم(از لحاظ بعد مسافت).

من یک روز باید لب باز کنم و این عذاب چندساله را برای همیشه تمام کنم. اما نه اینکه نخواهم، نمی‌توانم و یک وقت‌هایی این نتوانستن، از خود این حرف‌های تلنبار شده روی هم بیشتر اذیتم می‌کند.

 

*عنوان این پست را از یک رمان برداشتم. اگر نمی‌گفتم احساس سارق ادبی بودن پیدا می‌کردم!:||||

  • ۱ نظر
  • ۳۰ شهریور ۰۰ ، ۱۹:۵۷
  • Fateme :)
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۰ شهریور ۰۰ ، ۱۸:۵۶
  • Fateme :)

همیشه به اینجای تابستون که می‌رسیم، دلم برای پاییز تنگ می‌شه! یعنی توی یه لحظه‌هایی از روز یاد احساس‌هایی میوفتم که پاییزها تجربه‌شون کردم.

مثلا وقت‌هایی که از مدرسه برمی‌گشتم خونه، خسته‌ی خسته بودم، ناهارم رو می‌خوردم و درحالی که صدای رادیو میومد، میرفتم توی اتاق و پاهام رو دراز میکردم جلوی نور خورشید که از لای پرده‌ها پهن شده بود روی فرش و می‌خوابیدم. 

یا اون وقتی که هوا سرد می‌شد و من با خوشحالی لباس زمستونی‌هام رو درمیوردم و شال گردنم رو می‌انداختم دور گردنم و بین باد و بارون و یه عالمه برگ روی زمین ریخته شده، می‌رفتم توی خیابون. و حس خاصی که دیدن ترافیک و آدم‌های تنهای توی پیاده‌رو بهم می‌داد.

یا شب‌هایی بلندی که توی خوابگاه، غم و دلتنگی به دلمون هجوم اورده بود و ما فارغ از هوای وحشی بیرون، دورهم نشسته بودیم و چای می‌خوردیم و حرف می‌زدیم و سعی می‌کردیم و غم‌مون رو نادیده بگیریم.

و اون مواقعی که آسمون پر از ابرهای سیاه بود و هوا اونقدر تاریک بود که بیشتر به شب میزد، سرکلاس نشسته بودیم و استاد درس می‌داد و من از پنجره بیرون رو نگاه می‌کردم و صدای استاد توی پس زمینه‌ی ذهنم محو می‌شد.

شب‌ها کنار بخاری درس خوندن، درکنار خانواده سریال دیدن، انداختن پتو روی شونه‌ها و سعی در گرم شدن، دمنوش صبح‌های ناشتا، اون دلهره‌ی ناآشنای پاییز و تنهایی، تنهایی و تنهایی ... .

 

  • ۱ نظر
  • ۰۶ شهریور ۰۰ ، ۱۸:۰۷
  • Fateme :)