در امتدادِ روزهای رفته

سلام خوش آمدید

هزار عاشق دیوانه در من است

جمعه, ۲۱ خرداد ۱۴۰۰، ۰۶:۲۸ ب.ظ

من از همان ابتدا تحت تاثیر مطلق ادبیات بودم؛ از همان لحظه ای که توی کتابخانه ی مدرسه به خاطر طرح جلد کتاب «آن ها»ی فاضل نظری، امانتش گرفتم و خواندم و خواندم و خواندم و تمدید کردم و دوباره امانت گرفتم و دوباره تمدید کردم... . بعد از آن هر انتخابی که کردم و هرجایی که الان هستم، متاثر از آن روز و آن انتخاب است. بعد از آن بود که بی وقفه شعر خواندم و شعر حفظ کردم! حتی از همان موقع ها شروع شد، عاشقانه های بی مخاطب نوشتنم!(و اگر بخواهم جواب سوال پست قبلی را درمورد خودم بدهم، با قطعیت میتوانم بگویم این قصه ی معماگون عشق را از ادبیات به ارث بردم!) و آن مسیر رویایی مرا از علاقه به فیزیک و ستاره ها برد سمت انسانی و بعد دانشگاه تهران، و حالا هم دوری از همه ی خاطرات خوبم!

راستش این بار نمیخواستم از خودم بنویسم، میخواستم بگویم، از همان روزها بهترین اشعاری که میخواندم را برای خودم یادداشت میکردم و نتیجه ش شد یک دفتر بزرگ از شعرهای عاشقانه ی مختلف. اما پرواضح است که هیچگاه نمیتوانیم از «بهترین شعر عاشقانه» صحبت کنیم، تا روزی که جهان ادامه داشته باشد، شاعر شعر میسراید و هرکدام بنا به احوالی که داریم، به آن شعر احساس یگانگی پیدا میکنیم و می شود بهترین شعر از دید ما!

اگر بخواهم از رگه های عاشقانه ی پشت شعر ها صحبت کنم، اوضاع فرق میکند؛ فروغ توی یکی از اشعارش، مرگ خودش را توصیف میکند؛ از این میگوید که بعد از سالها میمیرد، او را خاک میکنند، بر رویش خاک میریزند و رهایش میکنند... و لابه لای این توصیف سیاه و سرد و تاریک از لحظه ی مرگ و وقایع بعد از آن، هنگامی که دیگر از همه چیز جدا شده و چیزی برای داشتن ندارد، میگوید:

بی تو، دور از ضربه های قلب تو،

قلب من، می پوسد آنجا زیر خاک...

و این نقطه ی پایان احساسی ست که تا بعد از زندگی هم ادامه پیدا میکند...جایی که دیگر شاعر تبدیل به جسمی بی جان، زیر خرواری از خاک شده و حتی باران و باد نامش را از سنگ قبرش پاک کرده اند و روحش چون بادبان قایقی، در افق ناپدید شده اما این بدن، تجزیه نمیشود چون روحی ندارد، که میپوسد چون برای همیشه از منبع تمام احساس ها و حس زندگی اش، دور شده است... .

 

 

پ.ن: این شعر را علیرضا قربانی میخواند و وقتی به این بیت میرسد، یادم میوفتد به اولین باری که گوشش دادم و حس سرگردانی و حجم غصه ای که ناگهان سمتم هجوم آورد...وقتی روی پل عابرپیاده ی جلوی دانشگاه بودم و ایستادم و ترافیک و میلاد را نگاه کردم و به صدای پر از بغض علیرضا قربانی گوش دادم....

  • Fateme :)

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">