در امتدادِ روزهای رفته

سلام خوش آمدید

امسال احساس میکردم که دلم نمیخواد روضه‌ای گوش بدم. نه به دلیل تکراری بودن یا خسته شدن از این فضا، نه؛ به دلیل اینکه نمی‌تونستم این حجم از مصیبت رو تحمل کنم. حتی تاب شنیدن(و به دنبالش تصورِ) وقایع دلخراش رو نداشتم. بیشتر از اینکه گریه‌م بگیره، اذیت می‌شدم و به خاطر همین یه جاهایی هندزفری‌م رو از گوشم میوردم بیرون و دیگه گوش نمی‌دادم.

به خودم فکر کردم و دیدم انگار یجورایی دارم فرار می‌کنم. فرار می‌کنم و نمی‌خوام چیزی بشنوم، حتی درحد یه نوحه‌ی ساده. چون باعث میشه یه حجم عظیمی از احساس غم روی سینه‌م سنگینی کنه، اضطراب‌هایی که سرکوب‌شون کرده بودم رو فعال کنه و به هیچ طریقی هم رهام نکنه و خالی نشه.

و بعد به روزهای دورتر فکر کردم، روزهایی که بین سردرگمی های روزمره به خودم می‌گفتم تحمل کن، محرم نزدیکه! و محرم برام یه پناه و راه نجات بود. به روزهای سختی که یه دوستی بهم گفت روضه‌ی عباس گوش بده تا حالت بهتر شه. و من گوش دادم و تونستم یه مقدار توان برای خودم جمع کنم برای مقابله با اون سختی‌ها.

حالا اما از روی صفحه‌ی موبایل، از این هیئت میرم به اون هیئت، روضه‌ها رو نصفه گوش میدم، با غمی که از بیرون ریخته نشدن کم کم شکل خشم به خودش گرفته، خیره می‌شم به پنجره‌ی اتاقم و تازه وقتی که قراره سینه زنی‌ها شروع بشه، مامانم صدام میزنه تا برای شام کمکش کنم. من هرشب عزاداری رو نیمه کاره رها می‌کنم و هیچ‌وقت به پایانش نمی‌رسونم.

  • ۳ نظر
  • ۲۷ مرداد ۰۰ ، ۱۲:۲۹
  • Fateme :)

" هیچوقت دانشگاه شهر‌دور نرین، چون بعدش توی شهر خودتون خیلی تنهایید"

" به نظرم شهر آدم، جایی که به دنیا میاد نیست، اونجاییه که درس میخونه"

سال اول دانشگاه، روی تختِ رو به روی تراسِ توی خوابگاه دراز کشیده بودم و این توییت‌ها‌ رو می‌خوندم و توی دلم بهشون می‌خندیدم و میگفتم آخه مگه میشه واقعا؟!0_o و بعدش تقویم رو چک میکردم که کی تعطیلی هست تا برگردم خونه.

الآن اما خونه‌م، توی همون اتاقی که همیشه تصور میکردم آرامش بخش ترین مکان دنیاست، ولی حالا دلم برای همه‌ی چیزهایی که دیگه ندارم تنگ شده؛ برای دوستام که هرکدوم یه گوشه از کشورن و ازهم خیلی دوریم، برای اون دانشکده‌‌ی کوچیکِ مهجور، برای برج میلادی که صبح ها از دم ساختمون خوابگاه بدرقه‌مون میکرد سمت دانشگاه...

من دلم برای « ایستگاه بعد؛ تئاتر شهر. مسافرین محترمی که قصد ادامه‌ی مسیر به سمت ایستگاه قائم یا آزادگان را دارند، در ایستگاه بعد از قطار پیاده شده و با توجه به تابلوهای راهنما وارد خط سه شوند» تنگ شده، برای ایستگاه متروی تجریش...

بخش زیادی از خاطراتم و زندگیم رو جا گذاشتم اونجا و برگشتم خونه، حالا اما دیگه به این باور رسیدم که شاید برای همیشه این لحظه‌ها رو از دست داده باشم، اما تصویرشون رو مثل یک تابلوی زیبا و قیمتی روی دیوار اتاق خاطرات ذهنم نصب کردم، درحالی که این تابلو یه تصویر کم داره؛ جشن فارغ‌التحصیلی.

+ از کوچه‌های خیس گیشا تا کافه‌های گرم در بند...

 


چقدر دلم تنگ شده بود براتون🥺

و چقدر مدت زیادی بود که فرصت نشد بیام اینجا، اما دوباره شروع میکنم و مطلب‌های قشنگتون رو میخونم:)

  • ۴ نظر
  • ۱۹ مرداد ۰۰ ، ۰۰:۴۷
  • Fateme :)

پایان کارشناسی عزیز:)

  • Fateme :)

توی یک قسمت از سریال دکتر هو، تاردیس(ماشین زمان دکتر، که شبیه جعبه ی پلیس بود) اشتباهی دکتر و همراهانش را به یک دنیای موازی برد. دنیایی که در آن همه ی آدم ها چیزی شبیه ایرپاد توی گوششان گذاشته بودند و از طریق آن اطلاعات مختلفی را دریافت میکردند یا باهم تماس میگرفتند. مثلا توی یک سکانس دکتر دارد توی پیاده رو در کنار آدم های مختلف راه میرود که ناگهان همه ی آدم ها، بدون هیچ حرکت اضافی می ایستند و تکان نمیخورند. حتی رد هیچ احساسی هم توی صورتشان نیست.انگار مسخ شده باشند! و بعد از چند ثانیه همه شروع می کنند به خندیدن و دوباره به راه رفتنشان ادامه میدهند. اینجا آدم ها شبهِ ربات هایی شده بودند که بدون اختیار، اطلاعاتی که به آن ها داده می شد را دریافت میکردند. دقت میکنید که چقدر شبیه این روزهای ماست؟ همیشه از بچگی فکر تبدیل شدن به یک ربات که از دور کنترل میشود، برایم ترسناک بوده و به خودم میگفتم، «نه اینا فقط توی برنامه کودکاست، واقعی نیست!» حالا اما یک نگاه به اطرافم می اندازم و میبینم که بدون اتفاق های عجیب و غریب و حمله ی ربات های دیگر، چقدر ساده، یکی یکی آدم های اطرافم دارند تبدیل به یک ربات میشوند! وقتی بدون هیچ تفکری، همه ی اطلاعاتی را که توی موبایل هایمان با آن ها برخورد میکنیم را میپذیریم و دوباره بدون هیچ تفکری، فقط جملات خاصی(که از قبل لای آن اطلاعات دریافت کرده ایم) را در مواجهه با اتفاقات مختلف تکرار میکنیم، چه تفاوتی با رباتی داریم که به او دستورالعملی داده اند، مبنی بر آنکه اینطور فکر کن، این جمله ها را تکرار کن و این رفتارها را انجام بده؟ شاید باید کمی بیشتر نگران خودمان باشیم. فرقی ندارد اطلاعاتی که پشت سر هم دارند ذهن ما را محاصره میکنند، از کجا نشئت گرفته اند و یا چه کسی یا چه چیزی پشت این تزریق اطلاعاتی ست، نفس فعلی که دارد صورت میگیرد مهم و وحشتناک است. (میدانید چه میخواهم بگویم؟ دوست ندارم واضح ترش کنم، چون گره میخورد به بحث های سیاسی و من از این نوع حرف هایی که هیچوقت به جایی نمیرسد و همیشه یک طرفش تعصبات غیرضروری است خوشم نمی آید.)

در ادامه ی آن قسمت، همه ی آدم هایی که از ایرپاد فلزی استفاده میکردند، یکی یکی به همان شکل مسخ شده، در صف هایی منظم وارد کارخانه ای میشدند، در آنجا مغزشان از بدنشان خارج میشد و در یک بدن آهنی قرار داده میشد و اینجا دیگر واقعا تبدیل به ربات شدند! اسم شان هم شد سایبرمن!(لینک این قسمتش را هم که همان بالا برایتان گذاشتم)

به این فکر میکنم که چطور میتوانم از همه ی این تاثیرات دور باشم؟ حتی اگر از تمام فضاهایی که مرا تبدیل به یک موجود منفعل فاقد تفکر میکند، بیرون بیایم، با اطرافیانم که مسخ شده ی این فضاها هستند چکار کنم؟ من از زندگی کردن بین ربات ها و تبدیل شدن به یکی از آن ها میترسم.

  • Fateme :)

برای اینکه بتونم ایده‌هایی که‌ توی ذهنم دارم رو بنویسم، باید یجوری نابسامانی و درهم ریختگی‌ِ فکری‌م رو مرتب کنم. و برای اینکه فکرمو سر و سامون بدم، باید بنویسم!:|

 

  • Fateme :)

همیشه زندگی ام را مثل فصل های مختلف یک سریال، به شکل بخش های مختلف میدیده ام(شاید هم اصلش همین باشد!) در هر فصل موضوعی کلی  وجود دارد و همه ی ماجراهای شخصیت اصلی سریال(که من باشم!) حول محور آن موضوع اصلی رقم میخورد... شخصیت اصلی باید تصمیم بگیرد، انتخاب کند، باید سعی کند با شرایط تازه ای که برایش پیش آمده کنار بیاید. و هر فصل هم جایی تمام میشود که شخصیت اصلی به پذیرش کامل برسد و این مرحله از زندگی اش را با موفقیت پشت سر بگذارد!

و خب بعله! مثل سریال های صدا و سیما هیچ فصلی با شکست به پایان نمیرسد! به خاطر همین تا زمانی که در رکود و شکست و ناکامی زندگی میکنم، میدانم که این ماجرا هنوز تمام نشده و اتفاق ترسناک اینجاست که معلوم نیست چند وقت دیگر ادامه دارد... .

دیروز که داشتم توی پارک قدم میزدم، به طرز عجیبی خاطرات ریز و درشت و ضد و نقیضی که آنجا اتفاق افتاده بودند، یکی یکی یادم می آمدند و احساس کردم همه ی آن ها یک وجه مشترک دارند، تقریبا در زمان پایانی فصل های مختلف زندگی ام اتفاق افتاده بودند؛ روزهایی که هنوز به هیچ چیز مطمئن نبودم اما بالاخره باید از یک جایی شروع میکردم.

دیروز برای اولین بار رفتم توی پارک و به حرف های آدم های مختلف گوش ندادم و رفتار آدم ها را زیر نظر نگرفتم!  صدای آهنگ را زیاد کردم و فقط به خودم فکر کردم و نوشتم و نوشتم و نوشتم. چشم هایم را بستم و به آرزویی نشدنی فکر کردم؛ اینکه کاش وقتی چشم هایم را باز میکنم، دو سال و چند ماه قبل باشد. اما خب این رویای محال هیچگاه واقعی نخواهد شد، باید به فکر قسمت آخر این فصل باشم...!

  • Fateme :)

If you go away as I know you must
There'll be nothin' left in the world to trust
Just an empty room full of empty space
Like the empty look I see on your face
Can I tell you now as you turn to go
I'll be dying slowly till your next hello
If you go away,

If you go away,

 .... If you go away

 

 

 

 

  • Fateme :)

و من از تمام جهان، دوباره پناه می آورم به تو و خیالِ همیشه محالت. به حرف‌هایی که باهم نمی‌زنیم، خاطراتی که نداریم، نگاه‌هایی که به چشمان یکدیگر منتقل نمی‌کنیم، لبخندی که رو به من نمی‌زنی و من که هرگز دست‌هایت را بین انگشتانم گره نمی‌زنم و دنیا را در آغوشت فراموش نمی‌کنم.

" رویا"؛ تنها راه رسیدنِ ممکن برای من است که مدت‌هاست حتی از رویایت هم دور افتاده‌ام...

آهای! تمام لحظه‌های زیبای بی‌خبری‌ام! من خسته از خیال‌های فقط خیال، واقعیت گران را با چه مشقتی روی دوشم کشیده‌ام و جلو رفته‌ام و جلو رفته‌ام و حالا با ناامیدی دوباره برگشته‌ام سمت خیالِ روشن و سبک تو! دور از هرچه واقعیت و حقیقت و نشدن و نبودن. که من حتی با خیال تو آسوده تر و شاد ترم و دیگر جهان را جدی نمی‌گیرم.

تو امتداد روزهای زیبایی، من کجای این جاده رهایت کردم؟

  • Fateme :)

اینطور نبوده که‌ همیشه بدانم میخواهم چه‌ کاری انجام بدهم، اما راستش این روزها‌ اصلا هیچ ایده‌ای درمورد اینکه دارم با زندگی‌ام چه کار میکنم، ندارم. شاید دلیلش این باشد که تا قبل از این من چاره‌ای نداشتم جز طی کردنِ مسیری که از قبل برایم ترسیم شده بود، و دایره‌ی اختیاراتم در آن مسیر خیلی کمتر از آن چیزی بود که با یک انتخاب اشتباه بخواهم کل زندگی‌ام را به نابودی بکشانم. حالا اما آنقدر بزرگ شده‌ام که مسیری که خودم میخواهم را انتخاب کنم و اختیار زندگی‌ام را تاحدی دست بگیرم که هر انتخابی ولو درظاهر کم اهمیت، بتواند روی زندگی‌ام تاثیر جدی بگذارد.

تا شش سالگی با دختر همسایه توی کوچه‌ها بازی کردیم و بزرگ شدیم، بعد مثل همه‌‌ی بچه‌های دیگر رفتم مدرسه. بعد درس خواندم تا تیزهوشان قبول شدم و تنها تصمیم هایی که خارج از مسیر عادی گرفتم این بود که به جای تجربی بروم سمت انسانی، و سوم دبیرستان به سرم بزند المپیاد ادبی بدهم که انتخاب دومی با شکست‌ مواجه شد و من دوباره به مسیر اصلی برگشتم، یعنی برای کنکور و دانشگاه آماده شدم.

حالا اما، تصمیم گرفتم امسال آزمون ارشد را بیخیال شوم و بگذارم برای سال بعد(هرچند که بی نهایت میترسم توی این یک سال اتفاقاتی بیفتد که باعث شود دیگر نتوانم درسم را ادامه دهم). تصمیم گرفتم حالا حالاها به ازدواج فکر نکنم و این مسئله را تا اطلاع ثانوی کنار بگذارم(و درعین حال این ترس را دارم که نکند ناگهانی برایم پیش بیاید! و گهگاهی هم این فکر که نکند باعث شود که هرگز برایم پیش نیاید:|). حتی دارم فکر میکنم که دیگر روانشناسی را دوست ندارم و دلم میخواهد ارشد یک رشته‌ی دیگر را بخوانم. فکر میکنم اصلا من نمیتوانم روانشناس شوم. تصمیم گرفتم خیلی از تعلقاتم را همینجای مسیر رها کنم و جلوتر بروم. میخواهم دیگر تلاش زیادی انجام ندهم و شکست‌هایم را بپذیرم، به سادگی میگذارم به اعتقاداتم شک کنم، ارتباطاتم را به کمترین حد ممکن میرسانم، دیگر دنبال کار نمیگردم و... .

من شاهد عینیِ تعارضات روانی‌ام هستم اما برای نجات خودم، هیچ تلاشی نمیکنم...! و به سمت آینده‌ای حرکت میکنم که حتی هیچ چارچوب مشخصی برایش وجود ندارد، و من از ادامه‌ی این مسیر مبهم، عمیقا میترسم.

  • Fateme :)

بعد از یک دوره ی طولانی تلاش های زیاد و امیدواری زیادتر! در عرض یک شب که خوابیدم و صبح که بیدار شدم، تمام تلاش ها و امیدم به باد رفت و من نه تنها نتونستم چیزی که به خاطرش خیلی تلاش کرده بودم رو بدست بیارم بلکه حتی تمام راه های منتهی بهش سد شدن و یه جورایی رسیدن بهش غیرممکن شد... بعد از اون من باید برای حفظ روحیه م تلاش میکردم، اما حتی برای اون کار هم شکست خوردم و شکست خوردم و شکست خوردم تا یه جایی که دیگه واقعا تسلیم شدم و اجازه دادم افسردگی کم کم تمام وجودم رو فرا بگیره. از اون روز به بعد تصمیم گرفتم دیگه برای هیچ چیزی زیاد زحمت نکشم، چون از کجا معلوم که موفق بشم؟ شاید دوباره همینجوری برم و برم و برم و برسم نزدیک قله و از اونجا یهو سقوط کنم.... 

به همین خاطر حالا رسیدم به جایی که به کل از تلاش کردن واهمه دارم و اگه شکست بخورم کاملا عقب میکشم و دیگه ادامه نمیدم. اهمیتی نداره این تفکرم چقدر غیر منطقیه، اتفاقاتی که افتاده من رو به این باور رسونده که شکست و موفقیت یه سری چیزهایین که به صورت تصادفی توی کارها و موقعیت های مختلف نصیبمون میشه و فرقی نداره چقدر تلاش کرده باشی، یا چقدر حقت باشه؛ ممکنه بر حسب اتفاق توی یه کاری که تلاش بسیار زیادی کردی، به طور سنگینی شکست بخوری و ممکنه توی یه کار دیگه که همینجوری الکی اومدی جلو، موفق بشی...

.

.

پ.ن: الآن من یا هفته ی دیگه بالاخره امتحان رانندگی رو قبول میشم، یا _به جهنم همه ی پولی که خرج کردم بابتش_ دیگه کلا نمیرم سمتش.

  • ۲ نظر
  • ۳۰ خرداد ۰۰ ، ۱۱:۴۴
  • Fateme :)