در امتدادِ روزهای رفته

سلام خوش آمدید

این ماجرای کهنه کجا به آخر میرسد؟

پنجشنبه, ۱۷ تیر ۱۴۰۰، ۰۸:۳۸ ب.ظ

همیشه زندگی ام را مثل فصل های مختلف یک سریال، به شکل بخش های مختلف میدیده ام(شاید هم اصلش همین باشد!) در هر فصل موضوعی کلی  وجود دارد و همه ی ماجراهای شخصیت اصلی سریال(که من باشم!) حول محور آن موضوع اصلی رقم میخورد... شخصیت اصلی باید تصمیم بگیرد، انتخاب کند، باید سعی کند با شرایط تازه ای که برایش پیش آمده کنار بیاید. و هر فصل هم جایی تمام میشود که شخصیت اصلی به پذیرش کامل برسد و این مرحله از زندگی اش را با موفقیت پشت سر بگذارد!

و خب بعله! مثل سریال های صدا و سیما هیچ فصلی با شکست به پایان نمیرسد! به خاطر همین تا زمانی که در رکود و شکست و ناکامی زندگی میکنم، میدانم که این ماجرا هنوز تمام نشده و اتفاق ترسناک اینجاست که معلوم نیست چند وقت دیگر ادامه دارد... .

دیروز که داشتم توی پارک قدم میزدم، به طرز عجیبی خاطرات ریز و درشت و ضد و نقیضی که آنجا اتفاق افتاده بودند، یکی یکی یادم می آمدند و احساس کردم همه ی آن ها یک وجه مشترک دارند، تقریبا در زمان پایانی فصل های مختلف زندگی ام اتفاق افتاده بودند؛ روزهایی که هنوز به هیچ چیز مطمئن نبودم اما بالاخره باید از یک جایی شروع میکردم.

دیروز برای اولین بار رفتم توی پارک و به حرف های آدم های مختلف گوش ندادم و رفتار آدم ها را زیر نظر نگرفتم!  صدای آهنگ را زیاد کردم و فقط به خودم فکر کردم و نوشتم و نوشتم و نوشتم. چشم هایم را بستم و به آرزویی نشدنی فکر کردم؛ اینکه کاش وقتی چشم هایم را باز میکنم، دو سال و چند ماه قبل باشد. اما خب این رویای محال هیچگاه واقعی نخواهد شد، باید به فکر قسمت آخر این فصل باشم...!

  • Fateme :)

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">