در امتدادِ روزهای رفته

سلام خوش آمدید

یک اتفاق ساده

چهارشنبه, ۴ خرداد ۱۴۰۱، ۱۱:۵۲ ب.ظ

امروز بعد از چهارماه طاهره( باید فکری به حال استفاده کردن یا نکردن از اسم مستعار توی نوشته هایم بکنم) را دیدم. با خودم فکر میکردم حالا که همینجاییم و نهایت فاصله مان دو تا پارک و چندتا خیابان است، کمتر از وقتی که دانشگاه بودم همدیگر را دیدیم و باهم بیرون رفتیم.  دوست داشتم درباره ی همه ی این چندماهی که گذشت صحبت کنم، درباره ی اینکه تا چه حد از عقایدم دور شدم و شک و خستگی دوره م کرد، چقدر همه چیز تاریک شد و من توی یک تاریکی مطلق تنها و ترسیده و دنبال نور می گشتم و بعد یک روز از خواب بیدار شدم و بدون هیچ معجزه ی شگفت انگیزِ پرسروصدایی، نور را پیدا کردم. دوست داشتم بگویم چقدر از تصمیم های آینده میترسم، از جلو رفتن...میترسم یک مسیر تازه را شروع کنم. اما نگفتم. احساس کردم دوست دارد حرف بزند، دغدغه های ذهنی ساده ای که شاید با همه نشود درمیان گذاشت. پس گوش دادم. صحبت میکرد و گوش میدادم و بینش نظرم را میگفتم. اما نکته ی جالب اینجا بود که از نگفتن ناراحت نشدم. خوشحال بودم از این چندساعتی که کنار هم بودیم، از این که پای حرف هایش نشستم خوشحال بودم. چرا نکته ی جالبی بود؟ چون من اصولا این موقعیتی که "دوست دارم از فکر ها و روزهایم صحبت کنم ولی درعوض شرایط اینطور پیش میرود که  طرف مقابلم بیشتر صحبت می کند و من مجبور می شوم به صحبت های او گوش بدهم" را زیاد تجربه کردم و هربارهم بعدش احساس می کردم از نگفتن سنگین تر شدم. اما امروز اصلا این احساس را نداشتم. و این به نظرم اتفاق خوبی باشد:)

  • Fateme :)

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">