احساسهایی از لحظههای کوچک پاییزی دور
همیشه به اینجای تابستون که میرسیم، دلم برای پاییز تنگ میشه! یعنی توی یه لحظههایی از روز یاد احساسهایی میوفتم که پاییزها تجربهشون کردم.
مثلا وقتهایی که از مدرسه برمیگشتم خونه، خستهی خسته بودم، ناهارم رو میخوردم و درحالی که صدای رادیو میومد، میرفتم توی اتاق و پاهام رو دراز میکردم جلوی نور خورشید که از لای پردهها پهن شده بود روی فرش و میخوابیدم.
یا اون وقتی که هوا سرد میشد و من با خوشحالی لباس زمستونیهام رو درمیوردم و شال گردنم رو میانداختم دور گردنم و بین باد و بارون و یه عالمه برگ روی زمین ریخته شده، میرفتم توی خیابون. و حس خاصی که دیدن ترافیک و آدمهای تنهای توی پیادهرو بهم میداد.
یا شبهایی بلندی که توی خوابگاه، غم و دلتنگی به دلمون هجوم اورده بود و ما فارغ از هوای وحشی بیرون، دورهم نشسته بودیم و چای میخوردیم و حرف میزدیم و سعی میکردیم و غممون رو نادیده بگیریم.
و اون مواقعی که آسمون پر از ابرهای سیاه بود و هوا اونقدر تاریک بود که بیشتر به شب میزد، سرکلاس نشسته بودیم و استاد درس میداد و من از پنجره بیرون رو نگاه میکردم و صدای استاد توی پس زمینهی ذهنم محو میشد.
شبها کنار بخاری درس خوندن، درکنار خانواده سریال دیدن، انداختن پتو روی شونهها و سعی در گرم شدن، دمنوش صبحهای ناشتا، اون دلهرهی ناآشنای پاییز و تنهایی، تنهایی و تنهایی ... .
- ۰۰/۰۶/۰۶
با حس و حال و هواش موافقم، ولی با دلتنگیش نه :( پاییز خودش آدمو میکشه :(