زمانی که کارشناسی بودم از یکی خوشم می‌اومد.

بعد از چهر‌ه‌ش چیزی که باعث شد توجهم بهش جلب بشه، شیوه‌ی مشابه فکری‌ای که با من داشت بود. و علاقه‌هایی که ازش می‌دونستم و من هم به همون چیز‌ها علاقمند بودم. از دور نگاهش می‌کردم و احساس می‌کردم چقدر شبیه منه! هم‌کلاسی بودیم‌ها، شاید فاصله‌ای که در طول روز باهم داشتیم فقط چندمتر می‌شد، اما خیلی دور از دسترس بود برام. پس زیاد اهمیتی به این احساسم که من از این یارو خوشم میاد ندادم. بعدش هم رفت. انتقالی گرفت یا مهمان شد، نمی‌دونم. اینقدر دور بودیم که نمی‌دونم چجوری یا چرا، فقط فهمیدم رفت. وقتی شنیدم احساس کردم واقعا غمگین شدم. چیزی درونم ترسید. از این که حالا برای همیشه از دسترس خارج شد. همون شب رفتم پیجش رو نگاه کردم. حالا با خوندن پست‌هایی که گذاشته بود، می‌تونستم حدس بزنم چرا رفت. احساس غربت. چیزی که من هم داشتم. احساس اینکه بعد از یه مدت که آدم جای دیگه‌ای زندگی کرده دیگه هیچ‌جا واسه‌ش خونه نیست. جایی نیست که دلش آروم باشه اونجا... انگار یه بی‌مکانه، محکوم به سرگردانی ابدی. و حالا بیشتر فکر می‌کردم که چقدر شبیه منه. اما این بار یه حسرت هم بود. اینکه چرا بهش نگفتم؟ یا لااقل چرا تلاشم رو نکردم؟ اگه کسی بود که احساس می‌کردم ویژگی‌هایی که می‌خوام رو داره، چرا قدمی رو به جلو برنداشتم برای فهمیدن اینکه آیا درست احساس می‌کردم یا نه؟

حالا خیلی گذشته. من هنوز پست‌های اینستاگرامش رو می‌خونم. فهمیدم که دوست دختر داره. حالا احساس خاصی ازش نمونده برام. به جز اینکه آدم‌های جدید رو می‌بینم و توی ذهنم با اون مقایسه‌شون می‌کنم و اون همیشه ده هیچ از همه‌شون جلوتره! به جز اینکه وقتی کسی رو می‌بینم که شبیهشه ناخودآگاه جذبش می‌شم.

و برای همین به هرکسی که مخفیانه کسی رو در دلش دوست داره همیشه می‌گم که بره جلو و بهش بگه. وگرنه هیچ‌وقت براش تموم نمی‌شه.

موافقین ۴ مخالفین ۰

دیروز هم‌اتاقی‌هام بالاخره تونستن من رو ببرن و یکی که به نظرشون خوب میومد و من شش ماهه مقاومت می‌کردم رو ببینم. و چی شد؟ چشماش هم یه رنگ خاص داشت هم پر از آرامش همراه با اطمینان بود! و من مدام سعی می‌کردم چشم‌هاش رو نگاه کنم. 

دو تا ویژگی ظاهری هست که من توی همه‌ی آدم‌ها خیلی دقت می‌کنم بهشون، یکی چشم‌هاشون، یکی خنده‌شون. مثلا وقتی به چشم‌های بابا نگاه می‌کنم همه‌ی حمایت‌ها و قوی بودن و پدر بودنش کنار می‌ره و من یک غم همراه با خستگی رو می‌بینم. یا خنده‌های زهرا انقدر قشنگه که وقتی حالش بده و نمی‌خنده من هم ناراحت می‌شم.

و چشم‌های این فرد؟ می‌تونست احساس اضطراب رو ازت بگیره! اما فقط همین. من فقط می‌تونستم همین رو راجع بهش بگم. و چندتا حدس راجع به شخصیتش با توجه به رفتارهایی که داشت.همین.

این روزها، آخرین روزهاییه که تهرانم. دارم تلاش می‌کنم از همه‌شون استفاده کنم. با همه‌ی دوستام وقت بگذرونم این هفته. جاهایی که نرفتم رو برم. این دفعه می‌دونستم که کی قراره برگردم. سر فرصت دارم خداحافظی‌هام رو می‌کنم. دارم دل می‌کنم.جزو تصمیم‌های سختم همین بود که بگم نمی‌خوام اینجا زندگی کنم و می‌خوام برگردم خونه. اما نمی‌شه ناراحت نشد. تهران برای من مجموعه‌ای از خاطرات و احساس‌های متفاوته. من اینجا از اول ساخته شدم و خب تهران درون این فاطمه‌ی جدید خیلی عمیق رخنه کرده!
از حالا به وقتی فکر می‌کنم که بعد از چندسال دوباره برای کاری، سفری، چیزی برگشتم تهران. و اون موقع من توی چه موقعیتی‌ام؟ و وقتی میام اینجا چه احساسی خواهم داشت؟ 

موافقین ۲ مخالفین ۰

به ارتباطاتم فکر می‌کنم؛ اون‌هایی که از دست دادم و نمی‌دونم تلاش کنم برای دوباره داشتن‌شون؟ دوباره تلاش کنم ۲۰ سال روزهای خوب با مینا رو برگردونم؟ اصلا شدنیه؟ ماها خیلی دور شدیم ازهم. انگار نه انگار از بچگی باهم بزرگ شدیم...

الآن داشتم قالب وبلاگ می‌دیدم. می‌خواستم یه قالب خیلی ساده‌ی فقط سفیدِ بدون هیچ‌چیز دیگه انتخاب کنم.حوصله‌ی چیزی رو ندارم. اونقدر که نزدیک بود وبلاگم رو حذف کنم. ولی با دیدن قالب‌ها یاد پانته‌آ افتادم. اون وبلاگی که قرار بود راجع به ادبیات باشه و باهم توش بنویسیم ولی شد وبلاگ خودش. من هم مشکلی نداشتم. نمی‌دونم هنوز وبلاگش هست؟‌ بعد از اینکه المپیاد قبول شد آدرس وبلاگش رو عوض کرد و من دیگه نداشتمش. من بعدش ازش دور شدم. حتی نمی‌دونم پشیمونم یا نه. فقط احساس کردم دوست دارم دوباره وبلاگش رو بخونم و دوست وبلاگی بشیم! حتی نگم که این منم.

تراپیستم خیلی جوونه. شاید نهایتا پنج سال ازم بزرگ تر باشه. ولی به طرز عجیبی باهاش ارتباط گرفتم. خوب گوش میده.خیلی خوب. تراپیست‌های قبلی اینجوری خوب گوش نمی‌دادن و اینجوری نشون نمی‌دادن که براشون مهمه من دارم چه حالی رو تجربه می‌کنم.

احساس می‌کنم دچار کمبود محبتم! دلم می‌خواد کسی من رو عمیقا دوست داشته باشه. و من هم عمیقا دوستش داشته باشم. اما من برای تجربه‌ کردن عشق به شکل خالص بدون توجه به اینکه بعدا چی می‌شه، سنم زیاده. دیگه حتی حوصله‌ش رو هم ندارم. ولی مقدار زیادی دوست داشتن درونم هست که دلم می‌خواد برای کسی که متقابلا همون احساس رو به من داره، استفاده‌شون کنم.

من تنها کسی‌ام توی اتاق که توی رابطه نیست! همزمان هنوز پروپوزالم هم تصویب نشده. همه خیلی جلو رفتن و من خیلی عقب موندم. به تنگنا رسیدم و ترجیح می‌دم برم پیش استاد راهنمام و بگم که بلد نیستم برنامه ریزی کنم. بگم دیگه حوصله‌م نمی‌کشه هیچ‌کاری انجام بدم. بگم ذهنم خیلی پراکنده‌ست و اجازه نمی‌ده متمرکز بمونم روی پایان‌نامه و برای همین همه‌چیز رو عقب می‌ندازم. عیبی نداره اگه بفهمه ضعیفم. بهش ایمیل دادم. امیدوارم نگه این هفته مصاحبه‌‌ی دکتری‌ست و وقت ندارم. حس می‌کنم همنو می‌گه. من همیشه توی بدترین موقعیت‌ها پیام می‌دم.(تراپیستم گفت این افکار اینجوری‌ت رو بنویس و براشون شواهد تایید کننده و رد کننده بیار، یادم باشه انجام بدم راجع به این فکر. این کارهای تراپی هم خیلی نیاز داره آدم فکر کنه. و من خسته‌تر از اونی‌م که بتونم موتورهای مغزم رو روشن کنم و شروع کنم کند و کاو عمیق. من حال فکرکردن و جواب دادن و زندگی کردن رو ندارم. کاش می‌تونستم برای چند سال بخوابم. ولی نه. اگه اتفاق بدی افتاد توی این چندسال چی؟ اگه خانواده‌م رو از دست دادم چی؟ اگه وقتی بیدار شدم دیگه چیزی برای زندگی کردن نبود چی؟)

 

پی‌نوشت: من حرف‌های خیلی بیشتری دارم ولی اگه بنویسم خیلی طولانی می‌شه وکسی حوصله نمی‌کنه بخونه و همونجورکه گفتم من در دوره‌ی کمبود توجه به سر می‌برم! برای همین توی ادامه‌ی مطلب می‌نویسم و اگه کسی دلش خواست ادامه‌ی غرهام رو بخونه می‌تونه بیاد اونجا...

 

 

موافقین ۲ مخالفین ۰

چیزی درونم هست، قوی تر از آنچه فکرش را می کردم، که به هیچ وجه حاضر نیست از گذشته دست بکشد. مدام لابه لای روزهای رفته قدم میزند و با آن ها زندگی می کند. خاطراتش را در لایه های محافظت شده گذاشته و گاهی بیرون شان می کشد، آنطور که دوست دارد تغییر میدهد و سرجایشان بر میگرداند .بعد هرشب آن ها را به خودش نزدیک تر میکند و دور خودش میپیچید تا مبادا چیزی بیوفتد و گم شود. اما هرچقدر محکم تر به این خاطره ها چنگ میزند، بیشتر از دستش فرار می کنند. تا جایی که احساس می کند هرچقدر فکر میکند بخش هایی را یادش نمی آید. چیزهایی هست که فراموش شده اند. پس سعی میکند بیشتر خاطره ها را بیرون بیاورد تا یادش نرود. اما حاصلش می شود دیدن چیزهایی که حالا ندارد و دیگر نمیتواند داشته باشد.

جان کنده بودم برگردم به روزهایی که از دست داده بودم تا دوباره زندگی شان کنم، دقیقا مثل قبل. با همان جزئیات و کیفیت. حالا؟ توی همان موقعیتم اما هیچ چیز سر جایش نیست. با پافشاری من هم چیزی شبیه قبل نمی شود. حالا هرچقدر هم کارهایی که قبلا انجام میدادم را انجام دهم، من هیچوقت نمیتوانم دوبار یک لحظه را زندگی کنم.

 

موافقین ۳ مخالفین ۰

بعد از 6 سال روان‌شناسی خواندن، امسال اولین سالی بود که احساس کردم روز روان‌شناس، روز من هم هست.یک چیزی مثل حس روز تولد! احساس کردم آنقدر بزرگ شده‌ام که بتوانم خودم را روان‌شناس معرفی کنم. اما حقیقت این است که می‌دانم اینقدر نیستم. می‌دانم به اندازه‌ی چند زندگی نیاز دارم تا بتوانم واقعا خودم را متخصص رشته‌ی تحصیلی‌ام بدانم. چیزی که نیستم.

همیشه دوست داشتم یک چیزی بیشتر از دیگران بدانم. حتی از خودم هم بیشتر بلد باشم. و وقتی به این موضوع فکر می‌کنم، یادم می‌افتد به زمانی که ادبیات می‌خواندم و آن‌موقع واقعا چیزی بیشتر از خودم بودم. انگار دنیای ادبیات واقعا دنیای من بود. می‌توانستم همه‌ی ابعادم را به راحتی درون این دنیا جا دهم، بدون اینکه چیزی بیرون جا بماند یا لای در گیر کند یا آنقدر شکل ناموزونی داشته‌باشد که نتواند وارد شود. اما همچنان که واضح است، من این دنیای کاملا متناسب را از دست دادم، من خودم را از این دنیا بیرون انداختم و سمت یک ناشناخته حرکت کردم. دنیایی که آنقدر بزرگ بود که اولین بار درونش گم شدم. بعد از غریبگی‌اش ترسیدم. خواستم فرار کنم اما انگار تمام اطرافم را فراگرفته‌بود و من نفهمیده‌بودم. پس ادامه دادم. ادامه دادم. ادامه می‌دهم تا نمی‌دانم کی. ولی بخش‌هایی از من هست، جا مانده در دنیای ادبیات... تنها و رها شده. من هربار برای جای‌ خالی‌شان گریه می‌کنم و برای متعلق بودن به آن‌جا، دلتنگ می‌شوم.

موافقین ۱ مخالفین ۰

هیچ چیز مبهم تر از «آینده» نیست. همچنین ترسناک تر هم. قبول دارم قسمت زیادی از ترس ها ناشی از ناشناخته بودن موقعیت است. و می دانم بخش زیادی از ترسم نسبت به آینده برای این است که نمیدانم اتفاق های بدش را کجای راهم قرار داده. احساس ضعف می کنم. احساس می کنم به قدر زیادی شکننده ام. هرچقدر هم که تلاش کرده باشم تا با موقعیت های جدیدم کنار بیایم و سختی ها را پشت سر بگذارم، اما هنوز هم بخشی از من، نتوانسته خودش را از زیر فشارها بیرون بکشد و برگردد به زندگی همیشگی. احساس میکنم یک نقطه ی دور دست درونم هست، پر از خستگی... . 
دلم میخواهد زیر این رگبار تا خانه قدم بزنم. حتی موسیقی هم گوش ندهم. فکر هم نکنم. فقط بروم. نباشم. نمیدانم. 

وسط این راهی که آمدم، هدفم را گم کردم. نمیدانم چه کاری درست است؟ نمیدانم اگر از کدام مسیر بروم بعدا پشیمان نمی شوم.. نمیدانم این آینده اتفاق های بدش را کجا قرار داده... نمیدانم چقدر دیگر برای خوشحال بودن فرصت دارم؟ نمیدانم بهانه هایی که بای خودم دست و پا کردم تا کجا برایم کارکرد دارند و میتوانم خودم را فریب بدهم که بهترین تصمیم ها را گرفتم.

عکس های ده سال پیش را نگاه میکنم. کاش همان لحظه ها همه چیز متوقف میشد. همان موقع هایی که نمیدانستم اولین اتفاق بد قرار است به زودی پیش بیاید. و بعدش هم قرار نیست هیچ چیز مثل سابق شود. 

هیچ چیز مبهم تر، ترسناک تر، تلخ تر و غمگین تر از آینده نیست. فقط لحظه ی مرگم میتوانم بگویم قضاوتم درست بود یا غلط. این آینده قرار است تا همانجا کش پیدا کند و من هم قرار است ترسش را زندگی کنم.

 

 

 

 

 

 

موافقین ۳ مخالفین ۰

فرض محال که محال نیست؛

فرض کن روزی تبدیل به آدم خیلی مهمی شوم، دشمنان زیادی پیدا کنم و دشمنانم برای شکست دادنم از هرچه که فکرش را بکنی استفاده کرده‌باشند. فرض کن که من هرگز تسلیم آن‌ها نشده و در راه آن هدف همه‌چیز خود را فدا کرده‌باشم. اما همیشه در هر مبارزه‌ای یک سوال اساسی وجود دارد؛ « جنگ تا کجا؟»

باز هم فرض کن که در آستانه‌ی پیروزی نهایی من، آن  دشمنان تو را گروگان بگیرند و قرار باشد بین بودن تو و پیروزی یکی را انتخاب کنم. جواب من حتی در یک قدمی پیروزی بدیهی‌ست: « مرگ بر آرمان و هدف و پیروزی‌ای که تو نباشی تا شب برایت تعریف کنم».

 

متن از:  نمی‌دانم!

موافقین ۳ مخالفین ۰

سرش رو گذاشت روی شونه‌م؛
از این می‌گفت که  فهمیده وقتی شرایط خیلی سخت می‌شه فقط باید بگه اوکی من راضی‌ام و بعدش همه‌چیز درست می‌شه. من یادم می‌افتاد به پارسال. به روزهایی که گیر کرده بودم توی یک سیاهی مطلق. روزهایی که دیگه با فریاد و هق‌هق و اشک، توی یک جنگل سوخته‌ی خاکستری بی انتها نمی‌دویدم دنبال راه خروج. فقط توی تاریکی نشسته بودم و زانوم رو بغل کرده بودم. حتی دیگه نمی‌ترسیدم. فقط خسته بودم.

بیرون داره بارون میاد. صداش رو می‌شنوم، از لای ویولون و گیتارِ آهنگی که داره پلی میشه. می‌بینی؟ هیچی نمی‌تونه نذاره بفهمم داره بارون میاد. بارون هنوزم برام یعنی امید. حتی توی اوج روزهای ناامیدی‌م هم ته دلم انتظار بارون رو می‌کشیدم. وقتی بارون میاد، یعنی همه‌چیز درست میشه، مگه نه؟ 

من بارون رو نفس می‌کشم و فکر می‌کنم چقدر همه‌چیز توی بارون، بوی متفاوتی داره. خاک، چنارهای انقلاب، اکالیپتوس کوچه‌‌ای که دیشب ازش رد شدم. سیگار آدم‌هایی که ایستادن کنار پیاده رو. شاید حتی عطرش. وقتی از کنارم رد می‌شه و من برمی‌گردم و نیست...

من از اون تاریکی رها شدم، روی تختم نشستم و تلاش می‌کنم حضور عین ـ که تنهایی‌م رو بهم ریخته ـ نادیده بگیرم و بنویسم. کسی نیست که بخواد سرش رو تکیه بده به شونه‌م. دیگه صدای بارون نمیاد، «هرکس یا شب می‌میرد یا روز، من شبانه روز» رو نگاه می‌کنم. بارون بوی تلخی گس‌ این تئاتر رو هم تغییر داده. اینطور که شاید به اندازه‌ی اون آخرین نه سانتی‌متر باقی مونده سیگار بکشم، ولیعصر رو تنها و خیس متر کنم، بوی درخت‌هاش که بارون خوردن رو نفس بکشم. و برگردم سمت رد عطری که هیچ‌وقت نبود.

موافقین ۳ مخالفین ۰

سه سال پیش این موقع، آخرین شبی بود که با هم اتاقی‌های کارشناسیم کنار هم بودیم!

بعدش دلتنگی زیادی رو تحمل کردم تا رسیدم به اینجا. باز تهرانم و توی خوابگاه. همون چیزی که می‌خواستم.

سه سال پیش پر از ترس بودیم از بیماری، از رفتن، از تموم شدن... با اکراه از همدیگه خداحافظی کردیم، و به امید دیدار گفتیم.

امسال توی موقعیتی بودم که گاز موتور خونه خوابگاه نشت داده بود، اتاق ما پر از گاز شده بود. دوباره اتاق مون رو تخلیه کردیم. دوباره ایستادم و نگاه کردم که چقدر راحت ممکنه دوباره همه‌چیز‌ تموم بشه.  امسال وسایلم رو جا کرده بودم توی کوله پشتی‌م، پتو و بالشم رو گرفته بودم توی دستم، کنار هم اتاقی‌هام می‌خندیدم، با کسایی که نمی‌شناختم عکس می‌گرفتم، یاد سه سال پیش می‌افتادم. 

مویایلم رو برمی‌داشتم که زنگ بزنم به کسی تا باهاش این موقعیت رو شریک بشم. به هرکس می‌رسیدم خودش یه مشکلی داشت. استوری گذاشتم؛ هیچ‌کس نپرسید چی‌شده؟ فقط دیدن و رد شدن! حتی آدم‌هایی که بهم خیلی نزدیک بودن. و می‌دونید؟ گاهی وقتا آدم دوست نداره تنها باشه، دوست داره کسی بپرسه حالا خوبی؟ چیزی که نشده؟ اما نمی‌پرسه، نیست که بپرسه... اون موقع‌ها تویی که کوله‌ت روی دوشته، بالش و پتوت رو گرفتی توی بغلت، ایستادی کنار دیوار و نگاه می‌کنی به بقیه که دارن از حال‌شون به کسی که پشت تلفنه، اطمینان می‌دن که حالشون خوبه...

موافقین ۸ مخالفین ۰

منصوره می گفت:« به نظرم کسی که این جسارت رو داشته که عشق رو تجربه کنه، یه چیزی بیشتر از بقیه داره».

راست می گفت. یک چیز بیشتر از دیگران؛ یک درد! همان دردی که قبلا گفته بودم۱ پس ذهن آدم رژه می‌رود و به طور ممتد وسوسه‌ی رفتن به سمتش را زمزمه می‌کند! یک دردی که حالا وقتی فکرش را می‌کنم برخلاف آن روزها، به این نتیجه می‌رسم که ارزشش را ندارد. حتی مهم نیست اگر عاشق شدن و درد کشیدن در ناخودآگاه جمعی‌مان آفریده شده باشد.

منصوره می‌گفت:« آدم باید احمق باشه که به خاطر ترس از شکست، به خودش جرئت دوست داشتن کسی رو نده. مثل کسی که میگه نمی‌خوام کنکور بدم، چون شاید قبول نشم. مسخره‌ست به نظرم». حوصله‌ی ادامه دادن بحث را ندارم. فقط سر تکان می‌دهم. و نمی‌گویم چرا فکر نمی‌کند که این ترس از کجا آمده؟ نمی‌گویم آدم عاقل هیچ‌وقت خودش را از کوه به پایین پرتاب نمی‌کند چون هیجان‌انگیز است و ممکن است بین درخت‌ها گیر کند و نمیرد.

منصوره هیچوقت نگفت، اما می‌دانم که این درد را تجربه کرده. شاید لحظه‌هایی که داشته برایش آنقدر ناب بوده که حالا معتقد است چیزی را تجربه کرده که خیلی‌ها تجربه نکرده‌اند. اما من فکر می‌کنم  رسیده‌است به یک درد بی‌اندازه سخت. توانش را گرفته و احتمالا یک دوره‌ای دست و پا زده تا با غم‌ش از پا در نیاید. بعد «ایگو»یش برای اینکه همه‌ی این حال بدی‌ها را تمام کند، کلاه reaction formation۲ را روی سرش گذاشته، دستش را گرفته، توی چشم‌هایش خیره شده و برایش آرام آرام و پیوسته تکرار کرده « کسی که این جسارت رو داشته که عشق رو تجربه کنه، یه چیزی بیشتر از بقیه داره».

 

 

۱: ارجاع‌تون می‌دم به این پست: عشق، ناخودآگاه جمعی و آفرینش

۲: واکنش وارونه یعنی طرز فکر یا نگرشی که با تمایل یا آرزوی سرکوب شده تضاد داشته و در واکنش به آن خود را نشان می‌دهد.

موافقین ۴ مخالفین ۰