نمی‌دانم برای شما هم پیش آمده یا نه؛ اما برای من از یک جایی به بعد همه‌ی آدم‌هایی که دیدم فقط تکرار آن‌‌هایی بودند که قبلا می‌شناختم. هرکس به نحوی برایم یادآور فرد دیگری‌ بود. مثلا بعضی‌ها ظاهرشان، بعضی‌ها ویژگی‌های شخصیتی‌شان، یا رفتار، طرز حرف زدن و خیلی چیزهای دیگر. مثلا آن دختر اتاق رو به رویی وقتی می‌خندد شبیه مهدیس می‌شود. یا آن یکی چقدر شبیه دخترعموی گلناز است. و آقای اشرفی مرا یاد عمویم می‌اندازد.

انگار هر کسی را قبلا یک جایی دیده‌ام و بعد مثل اینکه در یک چرخه‌ی بی‌انتهای تکراری گیر کرده‌باشم، خاطرات بخش‌های مختلف زندگی‌ برایم دوباره اتفاق می‌افتد! من آدم‌های جدید را با قبلی‌ها اشتباه می‌گیرم و حس می‌کنم این لحظه‌ها ادامه‌ی روزهای گذشته‌‌اند. حالا کی همه‌چیز سخت‌تر می‌شود؟ وقتی با فردی رو به رو می‌شوم که برایم یادآور کسی است که رابطه‌ی پیچیده، تنفرآمیز یا پر از خشم با او داشتم. بعد به طور ناخودآگاه از آن فرد فاصله می‌گیرم. هر نشانه‌ی کوچک مبنی بر کم شدن این فاصله برایم یک زنگ هشداردهنده‌ی خیلی پر سر و صدا راه می‌اندازد. من برای اینکه دوباره آن روزها برایم تکرار نشود بیشتر فرار می‌کنم و فاصله می‌گیرم و بدتر از قبل رفتار می‌کنم. و نمی‌دانم چرا نمی‌توانم بپذیرم که این فرد برای خودش یک آدم جداگانه است. و قرار نیست مثل کسی که من توی ذهنم می‌شناسم باشد.

حالا تصور کنید با کسی آشنا شوم که برایم مخلوطی از دو نفر باشد. وقتی باهم صحبت می‌کنیم احساس می‌کنم هر دو نفر آن‌ها رو به رویم نشسته‌اند. و من چون در گذشته با هرکدام از این آدم‌ها به نحو متفاوتی رفتار می‌کردم، حالا نمی‌دانم با این کسی که هردوی آن‌ها را درونش دارد، چطور رفتار کنم؟!

موافقین ۴ مخالفین ۰

امروز رفته بودم دعای ام داوود. بعد از سه سال.

احساس این رو داشتم که از همه ی آدم هایی که اونجان، جدا هستم.

یک جایی رو میخواستم دور از همه. پیدا نکردم. 

مداح وسط دعا مدام حرف میزد. از همه چیز بی ربط میگفت. به طرز آزار دهنده ای، مصنوعی گریه میکرد. داشتم اذیت میشدم. مثل همه ی روضه های محرم...

خودم دعا رو خوندم.

اومدم بیرون. روی پله های مسجد دانشگاه نشستم. به آدم ها نگاه کردم. به کسایی که داشتن نذری میدادن و اون هایی که رد میشدن و از توی سینی یه لیوان بر میداشتن. به پسر بچه ای که کنار مزار شهدای گمنام بود. به خادم هایی که داشتن آخرین افطاری رو آماده میکردن. به غروب خورشید. به هوایی که خیلی سرد نبود. به ابرهایی که آروم داشتن حرکت میکردن...

من اونجا بودم. بعد از سه سال. برگشتم.لج بازی نکردم. دعای ام داوود خوندم.

موافقین ۷ مخالفین ۰

جنگ همیشه و در هر زمانی؛ تاریک، ترسناک و دلخراش است. اینکه برای ما هشت سال جنگیدن را « دفاع مقدس» تعریف کرده‌اند، شاید به لحاظ  بار احساسی از میزان منفی بودن معنایش کم کند اما هرگز ماهیتش را تغییر نمی‌دهد. و بدی ماجرا همینجاست. جنگ برای ما یک موقعیت کاملا تر و تمیز تصویر سازی شده. پر از آدم‌های شجاعی که بدون ترس جلوی دشمن می‌ایستادند. به راحتی از تمام تعلقاتشان دل کندند و در اوج خلوص و معنویت بودند. تمام فضای جبهه برایمان گره خورده در روضه و هیئت و دین‌داری و ... . اما هیچوقت از آن روی سیاه و کثیف جنگ چیزی برایمان نگفتند. از افرادی که می‌ترسیدند و فرار می‌کردند. از دزدی‌ها و از پشت خنجر زدن‌ها. از ترومای بعد از جنگِ سربازها. از خستگی و شکست و شکست و ناامیدی و اختلاف‌ها. 

چیزی که هست این است؛ جنگ هیچوقت خوب نیست. هیچوقت کسی جنگیدن را دوست ندارد. جدا از بار اقتصادی، فشار روانی زیادی را به جامعه وارد می‌کند. همین دو سه سال کرونا را نگاه کنید که پر شده بود با خبر مرگ. همین چندماهی که گذشت... خبر درگیری و کشته شدن و اعدام... چقدر برایتان دردآور بود؟ حالا تصور کنید در زمانی زندگی می‌کنید که هر روز « منتظر» شنیدن خبر مرگ‌های تازه‌اید. 

و حالا این جنگ برای محافظت از چه آرمانی بود؟ دین! می‌دانم می‌دانم قرار بود از کشور محافظت کنند اما حتی برای من با شنیدن دفاع مقدس و جنگ، به جای احساس وطن دوستی و مرز و خاک کشور، به یاد باورهای مذهبی‌ام می‌افتم. اما مگر نه اینکه آدم‌های غیر مذهبی هم برای محافظت از کشور جنگیدند؟ برای ایران. شاید اگر بیشتر روی این مفهوم کار می‌شد حالا انقدر همه دلزده نبودند از شهید و جانباز و هرچه متعلق به جنگ است. شاید حالا این‌ها فقط به یک قشر خاص متعلق نمی‌شدند. برای همه بودند؛ همه‌ی ایران.

من به همین دلایل این « دفاع مقدس» را دوست ندارم. هیچوقت‌ هم راهیان نور ( بار احساسی‌ای که این کلمه‌ها در ما ایجاد می‌کنند را می‌بینید؟) نرفتم. و حتی « شهید» هم برایم معنای خاصی ندارد. یعنی شاید قبلا داشت. اما الآن نه. (شهدای هسته‌ای را البته حساب نکنید! کشته‌شدن به خاطر علم بحثش جداست برایم) الآن حتی اگر به هر دلیل و بهانه‌ای نزدیک شهیدی باشم، با احساس تلخ و بی‌تفاوتی؛ تابوت، عکس یا سنگ مزارش را نگاه می‌کنم و بی صدا می‌گویم « انقدر همه گفتن زنده‌این و کمک میکنین ولی برای من نبودین، نیستین و عیبی نداره که منم اعتقادی ندارم...»

 

پی نوشت : من امتحان دارم! توی امتحان‌ها به سرم می‌زند هرکاری انجام دهم الا درس خواندن! مثلا امشب با اینکه روزش هم بیرون بودم، شب به جای درس خواندن رفتم اکران فیلم موقعیت مهدی که خوابگاه گذاشته بود. حالا بماند که کلا از اول از اینکه سیمرغ گرفت خوشحال نشدم و در برابر اصرارهای سینما رفتن و دیدنش مقاومت کردم! خواستم بگویم توی موقعیت مهدی، می‌شد تا حدی جنگ واقعی را دید. ترکیبی از جنبه‌های مثبت و منفی. طوری که می‌شد کفه‌ی سنگین ترِ وجهه‌ی تر و تمیزش را ندید گرفت. 

موافقین ۲ مخالفین ۰

سرم را تکیه می‌دهم به دیواره‌ی قطار مترو. موسیقی با صدای بلند توی سرم هجوم می‌برد. چشم‌‌هایم را می‌بندم تا پسری که آدامس می‌فروشد، در سکوت و با نگاه ملتمسانه‌ی معصوم‌ش، بسته‌های آدامس‌ها را سمتم نگیرد و من نگاهم را ندزدم و سرم را تکان ندهم.

هنوز فرصت نکردم با احساسات امروزم رو به رو شوم. آمیخته‌ای از غم، خشم، نگرانی و دل‌شکستگی درونم هست اما نمی‌دانم دقیقا با کدامش طرف شوم. پس فقط فرار کردم؛ از گریه‌ی عمیق، اشک‌های بی‌اختیار پای روضه‌ی ظهر را هم تند تند پاک کردم که نماند. فرار کردم از نزدیک شدن و لمس تابوت پرچم پوشیده‌ی شهدا. از حرف زدن راجع به خبری که یاسمین داد. از فکر کردن راجع بهش. از تنها شدن. از رو به رو شدن با احساسم... .

من در همه‌ی سختی‌های زندگی‌ام فقط فرار می‌کنم. جایی که باید بلند شوم، بایستم و نگذارم بیشتر از این همه چیز ویران شود؛ پتو را روی سرم می‌کشم و می‌خوابم. موسیقی غمگین گوش می‌دهم، سریال می‌بینم، می‌خوابم، با کسی حرف نمی‌زنم، سریال می‌بینم، می‌خوابم. آنقدر منتظر می‌مانم تا همه‌چیز به طور کامل نابود شود و دیگر فقط یک راه برایم باقی بماند. دیگر فرقی نمی‌کند بهترین راه بوده یا نه. من مجبور می‌شوم به بلند شدن و ادامه دادن.

خیلی وقت بود با خلاهای درونی‌ام اینطور رو به رو نشده بودم و فکر می‌کردم توانسته‌ام ازشان بگذرم. تصور می‌کردم حالا دیگر راحت می‌توانم راجع به سختی‌هایم با آدم‌ها حرف بزنم. و سنگینی بارش را با دیگران تقسیم کنم. حالا یاد گرفته‌ام چطور با همه‌ی هیجان‌های متناقضم کنار بیایم و منطقی‌ترین تصمیم را بگیرم. اما فهمیدم هرچقدر درد‌ها عمیق‌تر شود، من بازهم همان فاطمه‌ی پنج،شش سال پیش‌م. لج‌باز، بدعنق، غمگین، ساکت، ساکت، ساکت.... . 

خسته‌ام. می‌خواهم مثل همیشه فقط بخوابم. هیچ‌کدام از آن احساس‌ها رهایم نکرده‌اند. هنوز همه‌شان باهم توی سرم فریاد می‌کشند. دفتر خاطراتم را باز می‌کنم.  می‌نویسم « امروز بین غم‌َم، دو نفر کنارم بودن...». گاف داخل اتاق می‌شود. به دردهای گاف گوش می‌کنم. فریادها ساکت نشده‌اند. برای اشک‌های گاف دستمال می‌آورم. 

 

شانزدهم دی. جمعه

موافقین ۲ مخالفین ۰

«دلتنگی»

می‌نویسمش و بهش نگاه می‌کنم تا درموردش ایده به ذهنم برسه. قهوه می‌خورم و به «دلتنگی» نگاه می‌کنم. توی سامانه‌ی بحران به دو نفر جواب دادم ولی آفلاین شدن. سوپروایزر داره یکی یکی چت‌های باز مونده از شیفت قبلی رو می‌بنده. آدما اومدن حرف زدن، گفتن که حالشون خوب نیست، خسته‌ن و دیگه به چیزی امیدی ندارن. اما کسی جوابشون رو نداده. شاید حتی کسی چتشون رو هم باز نکرده باشه؛ چون پیام‌ها زیاده و مشاور‌ها کم.

آیا تا حالا کسی با شکایت از دلتنگی اومده توی سامانه‌ی بحران؟ یادم نمیاد. می‌دونم که اکثرا دیگه خسته شدن. راه‌های زیادی رو رفتن و جوابی پیدا نکردن. یا حتی راهی براشون نبوده که امتحانش کنن. اذیت شدن. یه حجم عظیمی از غم رو دارن با خودشون می‌کشن و تموم نمی‌شه. ناگزیر به رفتنن. به جایی که معلوم نیست تهش کجاست. ولی این بار سنگین رو حتما باید با خودشون ببرن... . 

چندنفر از کسایی که باهاشون صحبت کردم خودکشی کردن و دیگه نیستن؟ کاشکی «سین» خودکشی نکرده باشه. یادم نیست بیشتر دلتنگ بود یا عصبی. ولی وقتی برنامه‌ی خودکشی‌ش رو توضیح می‌داد، همه‌چیز شفاف و با جزئیات بود. «سین» آدم خوبی بود. آدم خوبی هست. کاشکی اونی که اسمش یادم نیست بلند شده باشه یه چیزی خورده باشه و سعی کرده باشه با تروماش کنار بیاد. کاشکی «ر» رفته باشه سربازی و دور باشه از اوضاعی که داشت. کاشکی‌ «میم» امید رو پیدا کرده باشه توی زندگی‌ش.. . کاش می‌تونستم تک‌تک‌شون رو بغل کنم و کنار هم گریه کنیم، برای دردهامون، تنهایی‌هامون، دلتنگی‌هامون...

یکی‌شون جواب داد. یازده نفر دیگه پیام دادن اما کسی نیست جواب‌شون رو بده. چندنفر امشب با گریه می‌خواب‌ن؟ یا چند نفرشون چون کسی جوابی بهشون نداده واقعا خودکشی می‌کنن؟ باز قهوه می‌خورم، انگشت‌هام رو روی دکمه‌های کیبور می‌کشم، به دلتنگی فکر می‌کنم، جواب کاربر ۲۲۳۱۲ رو میدم، قهوه می‌خورم و باز به دلتنگی بالای صفحه نگاه می‌کنم.

قبلا هم نوشته بودم از دلتنگی؛ نوشتم که نامه‌ها چیزی نیستن جز ابراز دلتنگی آدم‌ها. نوشتم که احساس بی‌وطن بود رو دارم  هرجای دنیا که برم باز این دلتنگی برای جایی که بتونم بهش احساس تعلق داشته باشم، همراهم هست. و نوشتم که گاهی انقدر دلمون تنگ می‌شه که حتی بیانش هم نمی‌تونه حق مطلب رو ادا کنه. گفتنش حتی باعث می‌شه از زیادی حجمش کم بشه و تقلیل پیدا کنه به همین چهارتا کلمه؛ دلم برات تنگ شده... . منصوره ولی برای این دلتنگی زیاد یه کلمه داشت:‌« تاسیان». انگار این انتهای دلتنگ بودنه. می‌گفت ولی کی هست که ما اونقدر دلتنگش بشیم که بخوایم تاسیان رو براش به کار ببریم؟ کاربر ۲۲۳۱۲ آفلاین شد. نه نفر دیگه پیام دادن. توی ذهنم می‌گردم ببینم معادل دلتنگی به بختیاری چی می‌شه؟ من نباید وسط مشاوره‌ی بحران دادن از دلتنگی بنویسم. انگار ما توی زبون‌مون براش معادلی نداریم. فقط غمش رو تبدیل می‌کنیم به موسیقی و می‌دمیم توی نی.« دلِ تنگِ خوم دی کِلوم نینشینه...». قهوه‌م تموم شده. من دلم برای چی تنگ می‌شه؟ می‌خوام به یه نفر دیگه جواب بدم. شاید اون امشب در نهایت دلتنگی باشه.

همزمان با ۲۲۳۱۲ و ۲۲۳۳۸ صحبت کردم. شاید آدم‌ها وقتی دلتنگ می‌شن خودکشی نمی‌کنن. به خودشون می‌پیچن و تقلا می‌کنن گریه‌شون بند بیاد و بتونن بخوابن. شایدم همه‌شون دلتنگ‌ن ولی بلد نیست احساس‌شون رو بیان کنن. یا نمی‌دونن دقیقا اسم احساسی که الآن دارن تجربه‌ش می‌کنن چیه؟ بیست نفر دیگه پیام می‌دن. حتی بیشتر... به هیچکدوم نمی‌رسم جواب بدم.

از کاربر ۲۲۳۷۷ می‌پرسم از یک تا ده چقدر حالش بده؟ اولین باری که کتاب تاسیان رو از کتاب‌خونه گرفتم، دلم تنگ بود. ولی معنی‌ اسم‌ش رو نمی‌دونستم. اون روز‌ها شروع همه‌ی ماجراهای سختی بودن که تا امروز کش اومدن. همون طوفانی که به پانته‌آ می‌گفتم می‌ترسم بیاد و همه‌چیز رو با خودش ببره و ویران کنه و کرد. هنوز یادمه..« درون سینه‌ام دردی‌ست خون‌بار/ که همچون گریه می‌گیرد گلویم...»

سی‌وچهار دقیقه از زمان شبفتم باقی مونده. ۲۲۳۷۷ جوابم رو نداد. به ۲۲۳۸۶ پیام می‌دم.« گریه سر دادم در دامن او/ های هایی که هنوز/  تنم از خاطره‌اش می‌لرزد!...»

گیر کردم روی دلتنگی و باید تبدیل‌ش کنم به قصه. باید براش ایده پیدا کنم. از کسی بنویسم که با یک دلتنگی بی‌نهایت به دنیا اومد و با یک دلتنگی بی‌نهایت زندگی کرد. گاهی دلتنگی‌ش رو در میورد و می‌ذاشت گوشه‌ی خونه و می‌رفت بیرون تا برای خودش باشه. اما دلتنگی‌ش راه میوفتاد دنبالش. می‌ترسم همزمان ۲۲۳۷۷ هم آنلاین بشه و من دیگه نمی‌تونم دوتا رو باهم جلو ببرم.  یا از دختری بنویسم که اونقدر تنها بود که تبدیل یه روز تبدیل به دلتنگی شد. هرجا میٰ‌رفت دلتنگی می‌بارید. به خاطر همین هم همه طردش کردن و مجبور بود توی یه خونه‌ی دور کنار جاده زندگی کنه..حسابش از دستم در رفته، دیگه نمی‌دونم چند نفر پیام دادن؛ بیست نفر؟ سی نفر؟

راستی امروز چهاردمه؛ دهمین سالگرد پدربزرگم. سه سال پیش این موقع توی اینستاگرام نوشتم: « دلتنگی که وقت و ساعت نمی‌شناسه. میاد و میشینه به جون آدم. مثل الآن که جزوه‌م جلوم بازه ولی فکرم بی‌هوا اومده سمت تو و گریه‌م امونم رو بریده و بند نمیاد...»

 

۱۴۰۱.۱۰.۱۴

 

 

 

پ.ن: تیتر: یادداشت دهخدا در حاشیه‌ی کلمه‌ی دلتنگ

موافقین ۳ مخالفین ۰

رهی انگشت‌هایش را فشار داد و به شادی نگاه کرد که دنبال نازنین طول اتاق را می‌دوید. شبحی خزید پشت گوشش « یالا دیگه رهی. وقت رفتنه». نفس‌هایش تندتر شد. سعی کرد حدس بزند شادی امشب چه غذایی پخته. « می‌دونی که بیشتر از این نمی‌تونی بمونی». دستش را به دیوار گرفت. فکر کرد این لحظه همان چیزی بود که آرزویش را داشت. « یادت که نرفته این نفرین، شرط زندگی کردنته». روی زانوهایش نشست. نگاهش افتاد به برگ خشکی که کنار یکی از گلدان‌ها افتاده‌بود.

*
مرد مقابل قاضی زانو زده‌بود. «می‌خوام از این جهان بیرون برم، می‌خوام زندگی کنم» قاضی لبخند زد. «در ازاش چی به من می‌دی؟» و او که چیزی نداشت، خود زندگی را وسط گذاشت. قاضی گلدانی را از قفسه بی انتهای پشت سرش برداشت. « سر چیزی که نداری معامله می‌کنی؟» لبش را کج کرد. « من قاضی جهان پیشینم. و تو تنها یه تجسم از واقعیتی». مرد به طرح برگ روی کاشی زیر پایش خیره شد. « فکر می‌کنی عاقبت زندگی‌کردن چیه؟ خشک و زرد شدن، مثل این گلدون‌ها! باید خیلی احمق باشی که با این وجود بازهم زندگی رو بخوای». قاضی دانه‌ای را برداشت.« فقط با یک شرط می‌تونم بهت بدمش». محلول سیاه رنگی را بالا آورد. « یک شرط همیشگی! مثلا مهاجر ابدی بودن. قبول می‌کنی؟»

*
رهی برگ خشک را از زمین بلند‌کرد. «من رو چه به آرزوی زندگی‌کردن آخه... » برگ توی مشتش خرد شد. شبح رهایش نمی‌کرد. « انگار خیلی دوست داری نابودی این خونه و زندگی رو از نزدیک تماشا کنی». درد ممتدی توی سینه اش فرو رفت. خند‌ه‌های نازنین توی خانه پخش می‌شد. دوباره به شادی نگاه کرد که نازنین را در آغوش می‌گرفت. سینه‌اش را چنگ زد. به پاهایش فشار آورد و بلند شد. توی کوچه‌ای که تا به حال نرفته بود پیچید و خانه را پشت سر گذاشت.

موافقین ۴ مخالفین ۰

 

بغل تو

مثل آرامش بارونه برام... heart

 

 

 

 

 

 

موافقین ۲ مخالفین ۰

من فکر می‌کنم برای زندگی کردن، یک بار، کم باشد. می‌دانم که زندگی یعنی درد کشیدن و تنها بودن و جهانِ ما مملو از درد و رنج پیش می‌رود اما فقط یک بار زندگی کردن کافی نیست. نه برای اینکه باید بیشتر رنج و سختی تحمل کنیم، نه... ما براساس این آفریده شدیم که زندگی کنیم و زندگی آنقدر برایمان جذابیت دارد که با وجود همه‌ی تلخی هایش باز هم ادامه می‌دهیم و تلاش می‌کنیم. حتی اگر درعمل هیچ کاری هم از دست مان برنیاید اما در رویاهایمان عمیقا آرزوی انجام یک کار یا مفید بودن در ادامه ی زندگی را داریم. مثلا ببینید وقتی خیلی ها متوجه شدند درون مرزهای ایران نمی‌‌توانند کاری انجام دهند یا نمی‌شود آنطور که می‌خواهند زندگی کنند؛ تصمیم گرفتند تمام خاطره ها و تعلقات‌شان را اینجا جا بگذارند و بروند زندگی را توی یک کشور دیگر پیدا کنند. زندگی‌ای که همه می‌دانند  لااقل ابتدایش قرار نیست راحت و خوشایند باشد. پس نصف زندگی‌شان را پشت سر رها می‌کنند برای اینکه امیدوارند نصف بعدی‌اش را بتوانند آنطور که می‌خواهند رقم بزنند.

یا بعد از فاجعه‌های مختلف مثل جنگ و زلزله بازهم آدم‌ها به زندگی ادامه می‌دهند و بیشتر از اینکه دنبال راهی برای فرار از زندگی یا مرگ باشند دنبال پیدا کردن معنی برای زندگی کردن‌اند. اصلا اتفاقا توی همین اتفاقات تلخ و ناگوار و سختی هاست که آدم ها بیشتر تمایل پیدا می‌کنند برای زندگی و خلق معنی برای آن.(این را وقتی با یک نمونه‌ی کوچک درمورد مرگ و تجربیات سوگ‌شان مصاحبه کردم، متوجه شدم). همین کرونای این چندسال را نگاه کنید! چقدر وحشت داشتیم از اینکه امکان اتمام زندگی را نزدیک می‌دیدیم. چقدر غمگین بودیم از اینکه زندگی‌ای که داشتیم از ما گرفته شد. اما کاری که انجام دادیم این بود که به زندگی ادامه دادیم. توی همین دو سال هیچکدام از اطرافیان من از زندگی کناره گیری نکردند؛ ازدواج کردند، بچه دار شدند، مهاجرت کردند، شاغل شدند... ولی کسی دست روی دست نگذاشت، به اطرافتان اگر نگاه کنید شماهم همین را می بینید( اگر بخواهیم به طور آمار بررسی کنیم، همیشه در یک جامعه اقلیتی هستند که برخلاف نُرم جامعه عمل می‌کنند، من این ها را ندیده نگرفتم اما اکثر افراد مثل هم رفتار می کنند).

ما زندگی را دوست داریم حتی اگر خیلی وقت‌ها کفری باشیم و بد و بیراه بگوییم و ساز ناسازگاری بزنیم یا به طور کلی ناراضی باشیم. ما زندگی را دوست داریم؛ چیزی که اگر آن را از ما بگیرند دیگر برای‌مان هیچ چیزی باقی نمی‌ماند. تمام چیزی که داریم حیات مان است؛ همین زندگی‌ای که درحال تجربه کردنش هستیم.

 

::درباره‌ زندگی خیلی چیزها توی ذهنم است، کم کم می‌نویسم‌شان::

موافقین ۵ مخالفین ۰

امروز بعد از چهارماه طاهره( باید فکری به حال استفاده کردن یا نکردن از اسم مستعار توی نوشته هایم بکنم) را دیدم. با خودم فکر میکردم حالا که همینجاییم و نهایت فاصله مان دو تا پارک و چندتا خیابان است، کمتر از وقتی که دانشگاه بودم همدیگر را دیدیم و باهم بیرون رفتیم.  دوست داشتم درباره ی همه ی این چندماهی که گذشت صحبت کنم، درباره ی اینکه تا چه حد از عقایدم دور شدم و شک و خستگی دوره م کرد، چقدر همه چیز تاریک شد و من توی یک تاریکی مطلق تنها و ترسیده و دنبال نور می گشتم و بعد یک روز از خواب بیدار شدم و بدون هیچ معجزه ی شگفت انگیزِ پرسروصدایی، نور را پیدا کردم. دوست داشتم بگویم چقدر از تصمیم های آینده میترسم، از جلو رفتن...میترسم یک مسیر تازه را شروع کنم. اما نگفتم. احساس کردم دوست دارد حرف بزند، دغدغه های ذهنی ساده ای که شاید با همه نشود درمیان گذاشت. پس گوش دادم. صحبت میکرد و گوش میدادم و بینش نظرم را میگفتم. اما نکته ی جالب اینجا بود که از نگفتن ناراحت نشدم. خوشحال بودم از این چندساعتی که کنار هم بودیم، از این که پای حرف هایش نشستم خوشحال بودم. چرا نکته ی جالبی بود؟ چون من اصولا این موقعیتی که "دوست دارم از فکر ها و روزهایم صحبت کنم ولی درعوض شرایط اینطور پیش میرود که  طرف مقابلم بیشتر صحبت می کند و من مجبور می شوم به صحبت های او گوش بدهم" را زیاد تجربه کردم و هربارهم بعدش احساس می کردم از نگفتن سنگین تر شدم. اما امروز اصلا این احساس را نداشتم. و این به نظرم اتفاق خوبی باشد:)

موافقین ۴ مخالفین ۰

امروز کاملا پائیز بود؛

ساکت، سرد، غمگین.

موافقین ۳ مخالفین ۰