تهران
دیروز هماتاقیهام بالاخره تونستن من رو ببرن و یکی که به نظرشون خوب میومد و من شش ماهه مقاومت میکردم رو ببینم. و چی شد؟ چشماش هم یه رنگ خاص داشت هم پر از آرامش همراه با اطمینان بود! و من مدام سعی میکردم چشمهاش رو نگاه کنم.
دو تا ویژگی ظاهری هست که من توی همهی آدمها خیلی دقت میکنم بهشون، یکی چشمهاشون، یکی خندهشون. مثلا وقتی به چشمهای بابا نگاه میکنم همهی حمایتها و قوی بودن و پدر بودنش کنار میره و من یک غم همراه با خستگی رو میبینم. یا خندههای زهرا انقدر قشنگه که وقتی حالش بده و نمیخنده من هم ناراحت میشم.
و چشمهای این فرد؟ میتونست احساس اضطراب رو ازت بگیره! اما فقط همین. من فقط میتونستم همین رو راجع بهش بگم. و چندتا حدس راجع به شخصیتش با توجه به رفتارهایی که داشت.همین.
این روزها، آخرین روزهاییه که تهرانم. دارم تلاش میکنم از همهشون استفاده کنم. با همهی دوستام وقت بگذرونم این هفته. جاهایی که نرفتم رو برم. این دفعه میدونستم که کی قراره برگردم. سر فرصت دارم خداحافظیهام رو میکنم. دارم دل میکنم.جزو تصمیمهای سختم همین بود که بگم نمیخوام اینجا زندگی کنم و میخوام برگردم خونه. اما نمیشه ناراحت نشد. تهران برای من مجموعهای از خاطرات و احساسهای متفاوته. من اینجا از اول ساخته شدم و خب تهران درون این فاطمهی جدید خیلی عمیق رخنه کرده!
از حالا به وقتی فکر میکنم که بعد از چندسال دوباره برای کاری، سفری، چیزی برگشتم تهران. و اون موقع من توی چه موقعیتیام؟ و وقتی میام اینجا چه احساسی خواهم داشت؟
وقتی مدت طولانی توی شهری باشی، ترک کردنش سخته. حتی اگر بدونی متعلق به این شهر نبودی یا همیشه خاطرات خوبی نداشتی.
امیدوارم شهر بعدی اتفاقات بهتری رو برات همراه داشته باشه.
مرسیییی از آرزوی خوبت^_^