انگار خیلی وقتاست میشناسمت
نمیدانم برای شما هم پیش آمده یا نه؛ اما برای من از یک جایی به بعد همهی آدمهایی که دیدم فقط تکرار آنهایی بودند که قبلا میشناختم. هرکس به نحوی برایم یادآور فرد دیگری بود. مثلا بعضیها ظاهرشان، بعضیها ویژگیهای شخصیتیشان، یا رفتار، طرز حرف زدن و خیلی چیزهای دیگر. مثلا آن دختر اتاق رو به رویی وقتی میخندد شبیه مهدیس میشود. یا آن یکی چقدر شبیه دخترعموی گلناز است. و آقای اشرفی مرا یاد عمویم میاندازد.
انگار هر کسی را قبلا یک جایی دیدهام و بعد مثل اینکه در یک چرخهی بیانتهای تکراری گیر کردهباشم، خاطرات بخشهای مختلف زندگی برایم دوباره اتفاق میافتد! من آدمهای جدید را با قبلیها اشتباه میگیرم و حس میکنم این لحظهها ادامهی روزهای گذشتهاند. حالا کی همهچیز سختتر میشود؟ وقتی با فردی رو به رو میشوم که برایم یادآور کسی است که رابطهی پیچیده، تنفرآمیز یا پر از خشم با او داشتم. بعد به طور ناخودآگاه از آن فرد فاصله میگیرم. هر نشانهی کوچک مبنی بر کم شدن این فاصله برایم یک زنگ هشداردهندهی خیلی پر سر و صدا راه میاندازد. من برای اینکه دوباره آن روزها برایم تکرار نشود بیشتر فرار میکنم و فاصله میگیرم و بدتر از قبل رفتار میکنم. و نمیدانم چرا نمیتوانم بپذیرم که این فرد برای خودش یک آدم جداگانه است. و قرار نیست مثل کسی که من توی ذهنم میشناسم باشد.
حالا تصور کنید با کسی آشنا شوم که برایم مخلوطی از دو نفر باشد. وقتی باهم صحبت میکنیم احساس میکنم هر دو نفر آنها رو به رویم نشستهاند. و من چون در گذشته با هرکدام از این آدمها به نحو متفاوتی رفتار میکردم، حالا نمیدانم با این کسی که هردوی آنها را درونش دارد، چطور رفتار کنم؟!
آخی :((
آره
واسه منم شده