یکی از دلایل اصلی‌ای که این وبلاگ را ساختم این بود که چیزهایی را بنویسم که قادر به بیان کردنشان نیستم. و من سنگین از نگفتن‌شانم. احساس می‌کنم یک توده‌ی حجیم و سنگین، تمام درونم را فراگرفته و گاهی حتی اجازه‌ی نفس کشیدن را هم نمی‌دهد. و من می‌توانستم لابه‌لای خطوط پست‌های این وبلاگ، بدون اینکه ترسی از شناخته شدن داشته باشم، تک تک حرف‌های نگفته‌ام را بنویسم و بالاخره این غمباد را بیرون بریزم. چون برای من نوشتن، آسان‌تر از گفتن است.

اما می‌دانید؟ هرچقدر تقلا کردم، نتوانستم چیزی بنویسم. فقط صفحه‌ی ارسال مطلب را جلویم باز کردم، دست هایم را روی کیبورد گذاشتم، به صفحه‌ی سفید مقابلم خیره شدم و هجوم یک‌باره‌ و ادامه‌دارِ افکار تلخ و آزار دهنده‌ام را احساس کردم.

و شاید بتوانید تصور کنید وقتی نوشتن برایم انقدر سخت شده، پس حرف زدن چقدر می‌تواند دشوار باشد.

این‌طور هم نبوده که هیچ‌وقت تلاشی برای گفتنش نداشته باشم، وقتی با اسرین تماس می‌گرفتم بین هر سکوتی لب باز می‌کردم که بالاخره از یک جایی شروع کنم اما انگار یکی چیزی مانع شده بود. یک چیزی نمی‌گذاشت صداها در حنجره‌ام تولید شود و حتی ذهنم کلمه‌ای برای شروع پیدا نمی‌کرد. من دست از این تلاش بیهوده برداشتم و فکر کردم شاید بهتر باشد حالِ این چندوقت یکبار، دوساعتی که با هم صحبت می‌کنیم را خراب نکنم و بگذارم بخندیم و فکر کنیم هنوز ازهمدیگر دور نیستیم(از لحاظ بعد مسافت).

من یک روز باید لب باز کنم و این عذاب چندساله را برای همیشه تمام کنم. اما نه اینکه نخواهم، نمی‌توانم و یک وقت‌هایی این نتوانستن، از خود این حرف‌های تلنبار شده روی هم بیشتر اذیتم می‌کند.

 

*عنوان این پست را از یک رمان برداشتم. اگر نمی‌گفتم احساس سارق ادبی بودن پیدا می‌کردم!:||||

موافقین ۶ مخالفین ۰
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

همیشه به اینجای تابستون که می‌رسیم، دلم برای پاییز تنگ می‌شه! یعنی توی یه لحظه‌هایی از روز یاد احساس‌هایی میوفتم که پاییزها تجربه‌شون کردم.

مثلا وقت‌هایی که از مدرسه برمی‌گشتم خونه، خسته‌ی خسته بودم، ناهارم رو می‌خوردم و درحالی که صدای رادیو میومد، میرفتم توی اتاق و پاهام رو دراز میکردم جلوی نور خورشید که از لای پرده‌ها پهن شده بود روی فرش و می‌خوابیدم. 

یا اون وقتی که هوا سرد می‌شد و من با خوشحالی لباس زمستونی‌هام رو درمیوردم و شال گردنم رو می‌انداختم دور گردنم و بین باد و بارون و یه عالمه برگ روی زمین ریخته شده، می‌رفتم توی خیابون. و حس خاصی که دیدن ترافیک و آدم‌های تنهای توی پیاده‌رو بهم می‌داد.

یا شب‌هایی بلندی که توی خوابگاه، غم و دلتنگی به دلمون هجوم اورده بود و ما فارغ از هوای وحشی بیرون، دورهم نشسته بودیم و چای می‌خوردیم و حرف می‌زدیم و سعی می‌کردیم و غم‌مون رو نادیده بگیریم.

و اون مواقعی که آسمون پر از ابرهای سیاه بود و هوا اونقدر تاریک بود که بیشتر به شب میزد، سرکلاس نشسته بودیم و استاد درس می‌داد و من از پنجره بیرون رو نگاه می‌کردم و صدای استاد توی پس زمینه‌ی ذهنم محو می‌شد.

شب‌ها کنار بخاری درس خوندن، درکنار خانواده سریال دیدن، انداختن پتو روی شونه‌ها و سعی در گرم شدن، دمنوش صبح‌های ناشتا، اون دلهره‌ی ناآشنای پاییز و تنهایی، تنهایی و تنهایی ... .

 

موافقین ۶ مخالفین ۰

امسال احساس میکردم که دلم نمیخواد روضه‌ای گوش بدم. نه به دلیل تکراری بودن یا خسته شدن از این فضا، نه؛ به دلیل اینکه نمی‌تونستم این حجم از مصیبت رو تحمل کنم. حتی تاب شنیدن(و به دنبالش تصورِ) وقایع دلخراش رو نداشتم. بیشتر از اینکه گریه‌م بگیره، اذیت می‌شدم و به خاطر همین یه جاهایی هندزفری‌م رو از گوشم میوردم بیرون و دیگه گوش نمی‌دادم.

به خودم فکر کردم و دیدم انگار یجورایی دارم فرار می‌کنم. فرار می‌کنم و نمی‌خوام چیزی بشنوم، حتی درحد یه نوحه‌ی ساده. چون باعث میشه یه حجم عظیمی از احساس غم روی سینه‌م سنگینی کنه، اضطراب‌هایی که سرکوب‌شون کرده بودم رو فعال کنه و به هیچ طریقی هم رهام نکنه و خالی نشه.

و بعد به روزهای دورتر فکر کردم، روزهایی که بین سردرگمی های روزمره به خودم می‌گفتم تحمل کن، محرم نزدیکه! و محرم برام یه پناه و راه نجات بود. به روزهای سختی که یه دوستی بهم گفت روضه‌ی عباس گوش بده تا حالت بهتر شه. و من گوش دادم و تونستم یه مقدار توان برای خودم جمع کنم برای مقابله با اون سختی‌ها.

حالا اما از روی صفحه‌ی موبایل، از این هیئت میرم به اون هیئت، روضه‌ها رو نصفه گوش میدم، با غمی که از بیرون ریخته نشدن کم کم شکل خشم به خودش گرفته، خیره می‌شم به پنجره‌ی اتاقم و تازه وقتی که قراره سینه زنی‌ها شروع بشه، مامانم صدام میزنه تا برای شام کمکش کنم. من هرشب عزاداری رو نیمه کاره رها می‌کنم و هیچ‌وقت به پایانش نمی‌رسونم.

موافقین ۷ مخالفین ۰

" هیچوقت دانشگاه شهر‌دور نرین، چون بعدش توی شهر خودتون خیلی تنهایید"

" به نظرم شهر آدم، جایی که به دنیا میاد نیست، اونجاییه که درس میخونه"

سال اول دانشگاه، روی تختِ رو به روی تراسِ توی خوابگاه دراز کشیده بودم و این توییت‌ها‌ رو می‌خوندم و توی دلم بهشون می‌خندیدم و میگفتم آخه مگه میشه واقعا؟!0_o و بعدش تقویم رو چک میکردم که کی تعطیلی هست تا برگردم خونه.

الآن اما خونه‌م، توی همون اتاقی که همیشه تصور میکردم آرامش بخش ترین مکان دنیاست، ولی حالا دلم برای همه‌ی چیزهایی که دیگه ندارم تنگ شده؛ برای دوستام که هرکدوم یه گوشه از کشورن و ازهم خیلی دوریم، برای اون دانشکده‌‌ی کوچیکِ مهجور، برای برج میلادی که صبح ها از دم ساختمون خوابگاه بدرقه‌مون میکرد سمت دانشگاه...

من دلم برای « ایستگاه بعد؛ تئاتر شهر. مسافرین محترمی که قصد ادامه‌ی مسیر به سمت ایستگاه قائم یا آزادگان را دارند، در ایستگاه بعد از قطار پیاده شده و با توجه به تابلوهای راهنما وارد خط سه شوند» تنگ شده، برای ایستگاه متروی تجریش...

بخش زیادی از خاطراتم و زندگیم رو جا گذاشتم اونجا و برگشتم خونه، حالا اما دیگه به این باور رسیدم که شاید برای همیشه این لحظه‌ها رو از دست داده باشم، اما تصویرشون رو مثل یک تابلوی زیبا و قیمتی روی دیوار اتاق خاطرات ذهنم نصب کردم، درحالی که این تابلو یه تصویر کم داره؛ جشن فارغ‌التحصیلی.

+ از کوچه‌های خیس گیشا تا کافه‌های گرم در بند...

 


چقدر دلم تنگ شده بود براتون🥺

و چقدر مدت زیادی بود که فرصت نشد بیام اینجا، اما دوباره شروع میکنم و مطلب‌های قشنگتون رو میخونم:)

موافقین ۶ مخالفین ۰

پایان کارشناسی عزیز:)

موافقین ۳ مخالفین ۰

توی یک قسمت از سریال دکتر هو، تاردیس(ماشین زمان دکتر، که شبیه جعبه ی پلیس بود) اشتباهی دکتر و همراهانش را به یک دنیای موازی برد. دنیایی که در آن همه ی آدم ها چیزی شبیه ایرپاد توی گوششان گذاشته بودند و از طریق آن اطلاعات مختلفی را دریافت میکردند یا باهم تماس میگرفتند. مثلا توی یک سکانس دکتر دارد توی پیاده رو در کنار آدم های مختلف راه میرود که ناگهان همه ی آدم ها، بدون هیچ حرکت اضافی می ایستند و تکان نمیخورند. حتی رد هیچ احساسی هم توی صورتشان نیست.انگار مسخ شده باشند! و بعد از چند ثانیه همه شروع می کنند به خندیدن و دوباره به راه رفتنشان ادامه میدهند. اینجا آدم ها شبهِ ربات هایی شده بودند که بدون اختیار، اطلاعاتی که به آن ها داده می شد را دریافت میکردند. دقت میکنید که چقدر شبیه این روزهای ماست؟ همیشه از بچگی فکر تبدیل شدن به یک ربات که از دور کنترل میشود، برایم ترسناک بوده و به خودم میگفتم، «نه اینا فقط توی برنامه کودکاست، واقعی نیست!» حالا اما یک نگاه به اطرافم می اندازم و میبینم که بدون اتفاق های عجیب و غریب و حمله ی ربات های دیگر، چقدر ساده، یکی یکی آدم های اطرافم دارند تبدیل به یک ربات میشوند! وقتی بدون هیچ تفکری، همه ی اطلاعاتی را که توی موبایل هایمان با آن ها برخورد میکنیم را میپذیریم و دوباره بدون هیچ تفکری، فقط جملات خاصی(که از قبل لای آن اطلاعات دریافت کرده ایم) را در مواجهه با اتفاقات مختلف تکرار میکنیم، چه تفاوتی با رباتی داریم که به او دستورالعملی داده اند، مبنی بر آنکه اینطور فکر کن، این جمله ها را تکرار کن و این رفتارها را انجام بده؟ شاید باید کمی بیشتر نگران خودمان باشیم. فرقی ندارد اطلاعاتی که پشت سر هم دارند ذهن ما را محاصره میکنند، از کجا نشئت گرفته اند و یا چه کسی یا چه چیزی پشت این تزریق اطلاعاتی ست، نفس فعلی که دارد صورت میگیرد مهم و وحشتناک است. (میدانید چه میخواهم بگویم؟ دوست ندارم واضح ترش کنم، چون گره میخورد به بحث های سیاسی و من از این نوع حرف هایی که هیچوقت به جایی نمیرسد و همیشه یک طرفش تعصبات غیرضروری است خوشم نمی آید.)

در ادامه ی آن قسمت، همه ی آدم هایی که از ایرپاد فلزی استفاده میکردند، یکی یکی به همان شکل مسخ شده، در صف هایی منظم وارد کارخانه ای میشدند، در آنجا مغزشان از بدنشان خارج میشد و در یک بدن آهنی قرار داده میشد و اینجا دیگر واقعا تبدیل به ربات شدند! اسم شان هم شد سایبرمن!(لینک این قسمتش را هم که همان بالا برایتان گذاشتم)

به این فکر میکنم که چطور میتوانم از همه ی این تاثیرات دور باشم؟ حتی اگر از تمام فضاهایی که مرا تبدیل به یک موجود منفعل فاقد تفکر میکند، بیرون بیایم، با اطرافیانم که مسخ شده ی این فضاها هستند چکار کنم؟ من از زندگی کردن بین ربات ها و تبدیل شدن به یکی از آن ها میترسم.

موافقین ۴ مخالفین ۰

برای اینکه بتونم ایده‌هایی که‌ توی ذهنم دارم رو بنویسم، باید یجوری نابسامانی و درهم ریختگی‌ِ فکری‌م رو مرتب کنم. و برای اینکه فکرمو سر و سامون بدم، باید بنویسم!:|

 

موافقین ۴ مخالفین ۰

همیشه زندگی ام را مثل فصل های مختلف یک سریال، به شکل بخش های مختلف میدیده ام(شاید هم اصلش همین باشد!) در هر فصل موضوعی کلی  وجود دارد و همه ی ماجراهای شخصیت اصلی سریال(که من باشم!) حول محور آن موضوع اصلی رقم میخورد... شخصیت اصلی باید تصمیم بگیرد، انتخاب کند، باید سعی کند با شرایط تازه ای که برایش پیش آمده کنار بیاید. و هر فصل هم جایی تمام میشود که شخصیت اصلی به پذیرش کامل برسد و این مرحله از زندگی اش را با موفقیت پشت سر بگذارد!

و خب بعله! مثل سریال های صدا و سیما هیچ فصلی با شکست به پایان نمیرسد! به خاطر همین تا زمانی که در رکود و شکست و ناکامی زندگی میکنم، میدانم که این ماجرا هنوز تمام نشده و اتفاق ترسناک اینجاست که معلوم نیست چند وقت دیگر ادامه دارد... .

دیروز که داشتم توی پارک قدم میزدم، به طرز عجیبی خاطرات ریز و درشت و ضد و نقیضی که آنجا اتفاق افتاده بودند، یکی یکی یادم می آمدند و احساس کردم همه ی آن ها یک وجه مشترک دارند، تقریبا در زمان پایانی فصل های مختلف زندگی ام اتفاق افتاده بودند؛ روزهایی که هنوز به هیچ چیز مطمئن نبودم اما بالاخره باید از یک جایی شروع میکردم.

دیروز برای اولین بار رفتم توی پارک و به حرف های آدم های مختلف گوش ندادم و رفتار آدم ها را زیر نظر نگرفتم!  صدای آهنگ را زیاد کردم و فقط به خودم فکر کردم و نوشتم و نوشتم و نوشتم. چشم هایم را بستم و به آرزویی نشدنی فکر کردم؛ اینکه کاش وقتی چشم هایم را باز میکنم، دو سال و چند ماه قبل باشد. اما خب این رویای محال هیچگاه واقعی نخواهد شد، باید به فکر قسمت آخر این فصل باشم...!

موافقین ۳ مخالفین ۰

If you go away as I know you must
There'll be nothin' left in the world to trust
Just an empty room full of empty space
Like the empty look I see on your face
Can I tell you now as you turn to go
I'll be dying slowly till your next hello
If you go away,

If you go away,

 .... If you go away

 

 

 

 

موافقین ۵ مخالفین ۰