جایی که بواسطهی گرفتگی هوا یا کمی روشنایی و بلندی اطراف آن، باشنده در آن غمگین شود
«دلتنگی»
مینویسمش و بهش نگاه میکنم تا درموردش ایده به ذهنم برسه. قهوه میخورم و به «دلتنگی» نگاه میکنم. توی سامانهی بحران به دو نفر جواب دادم ولی آفلاین شدن. سوپروایزر داره یکی یکی چتهای باز مونده از شیفت قبلی رو میبنده. آدما اومدن حرف زدن، گفتن که حالشون خوب نیست، خستهن و دیگه به چیزی امیدی ندارن. اما کسی جوابشون رو نداده. شاید حتی کسی چتشون رو هم باز نکرده باشه؛ چون پیامها زیاده و مشاورها کم.
آیا تا حالا کسی با شکایت از دلتنگی اومده توی سامانهی بحران؟ یادم نمیاد. میدونم که اکثرا دیگه خسته شدن. راههای زیادی رو رفتن و جوابی پیدا نکردن. یا حتی راهی براشون نبوده که امتحانش کنن. اذیت شدن. یه حجم عظیمی از غم رو دارن با خودشون میکشن و تموم نمیشه. ناگزیر به رفتنن. به جایی که معلوم نیست تهش کجاست. ولی این بار سنگین رو حتما باید با خودشون ببرن... .
چندنفر از کسایی که باهاشون صحبت کردم خودکشی کردن و دیگه نیستن؟ کاشکی «سین» خودکشی نکرده باشه. یادم نیست بیشتر دلتنگ بود یا عصبی. ولی وقتی برنامهی خودکشیش رو توضیح میداد، همهچیز شفاف و با جزئیات بود. «سین» آدم خوبی بود. آدم خوبی هست. کاشکی اونی که اسمش یادم نیست بلند شده باشه یه چیزی خورده باشه و سعی کرده باشه با تروماش کنار بیاد. کاشکی «ر» رفته باشه سربازی و دور باشه از اوضاعی که داشت. کاشکی «میم» امید رو پیدا کرده باشه توی زندگیش.. . کاش میتونستم تکتکشون رو بغل کنم و کنار هم گریه کنیم، برای دردهامون، تنهاییهامون، دلتنگیهامون...
یکیشون جواب داد. یازده نفر دیگه پیام دادن اما کسی نیست جوابشون رو بده. چندنفر امشب با گریه میخوابن؟ یا چند نفرشون چون کسی جوابی بهشون نداده واقعا خودکشی میکنن؟ باز قهوه میخورم، انگشتهام رو روی دکمههای کیبور میکشم، به دلتنگی فکر میکنم، جواب کاربر ۲۲۳۱۲ رو میدم، قهوه میخورم و باز به دلتنگی بالای صفحه نگاه میکنم.
قبلا هم نوشته بودم از دلتنگی؛ نوشتم که نامهها چیزی نیستن جز ابراز دلتنگی آدمها. نوشتم که احساس بیوطن بود رو دارم هرجای دنیا که برم باز این دلتنگی برای جایی که بتونم بهش احساس تعلق داشته باشم، همراهم هست. و نوشتم که گاهی انقدر دلمون تنگ میشه که حتی بیانش هم نمیتونه حق مطلب رو ادا کنه. گفتنش حتی باعث میشه از زیادی حجمش کم بشه و تقلیل پیدا کنه به همین چهارتا کلمه؛ دلم برات تنگ شده... . منصوره ولی برای این دلتنگی زیاد یه کلمه داشت:« تاسیان». انگار این انتهای دلتنگ بودنه. میگفت ولی کی هست که ما اونقدر دلتنگش بشیم که بخوایم تاسیان رو براش به کار ببریم؟ کاربر ۲۲۳۱۲ آفلاین شد. نه نفر دیگه پیام دادن. توی ذهنم میگردم ببینم معادل دلتنگی به بختیاری چی میشه؟ من نباید وسط مشاورهی بحران دادن از دلتنگی بنویسم. انگار ما توی زبونمون براش معادلی نداریم. فقط غمش رو تبدیل میکنیم به موسیقی و میدمیم توی نی.« دلِ تنگِ خوم دی کِلوم نینشینه...». قهوهم تموم شده. من دلم برای چی تنگ میشه؟ میخوام به یه نفر دیگه جواب بدم. شاید اون امشب در نهایت دلتنگی باشه.
همزمان با ۲۲۳۱۲ و ۲۲۳۳۸ صحبت کردم. شاید آدمها وقتی دلتنگ میشن خودکشی نمیکنن. به خودشون میپیچن و تقلا میکنن گریهشون بند بیاد و بتونن بخوابن. شایدم همهشون دلتنگن ولی بلد نیست احساسشون رو بیان کنن. یا نمیدونن دقیقا اسم احساسی که الآن دارن تجربهش میکنن چیه؟ بیست نفر دیگه پیام میدن. حتی بیشتر... به هیچکدوم نمیرسم جواب بدم.
از کاربر ۲۲۳۷۷ میپرسم از یک تا ده چقدر حالش بده؟ اولین باری که کتاب تاسیان رو از کتابخونه گرفتم، دلم تنگ بود. ولی معنی اسمش رو نمیدونستم. اون روزها شروع همهی ماجراهای سختی بودن که تا امروز کش اومدن. همون طوفانی که به پانتهآ میگفتم میترسم بیاد و همهچیز رو با خودش ببره و ویران کنه و کرد. هنوز یادمه..« درون سینهام دردیست خونبار/ که همچون گریه میگیرد گلویم...»
سیوچهار دقیقه از زمان شبفتم باقی مونده. ۲۲۳۷۷ جوابم رو نداد. به ۲۲۳۸۶ پیام میدم.« گریه سر دادم در دامن او/ های هایی که هنوز/ تنم از خاطرهاش میلرزد!...»
گیر کردم روی دلتنگی و باید تبدیلش کنم به قصه. باید براش ایده پیدا کنم. از کسی بنویسم که با یک دلتنگی بینهایت به دنیا اومد و با یک دلتنگی بینهایت زندگی کرد. گاهی دلتنگیش رو در میورد و میذاشت گوشهی خونه و میرفت بیرون تا برای خودش باشه. اما دلتنگیش راه میوفتاد دنبالش. میترسم همزمان ۲۲۳۷۷ هم آنلاین بشه و من دیگه نمیتونم دوتا رو باهم جلو ببرم. یا از دختری بنویسم که اونقدر تنها بود که تبدیل یه روز تبدیل به دلتنگی شد. هرجا میٰرفت دلتنگی میبارید. به خاطر همین هم همه طردش کردن و مجبور بود توی یه خونهی دور کنار جاده زندگی کنه..حسابش از دستم در رفته، دیگه نمیدونم چند نفر پیام دادن؛ بیست نفر؟ سی نفر؟
راستی امروز چهاردمه؛ دهمین سالگرد پدربزرگم. سه سال پیش این موقع توی اینستاگرام نوشتم: « دلتنگی که وقت و ساعت نمیشناسه. میاد و میشینه به جون آدم. مثل الآن که جزوهم جلوم بازه ولی فکرم بیهوا اومده سمت تو و گریهم امونم رو بریده و بند نمیاد...»
۱۴۰۱.۱۰.۱۴
پ.ن: تیتر: یادداشت دهخدا در حاشیهی کلمهی دلتنگ