انعکاس مبهمی از روزهایی که هنوز نیامدند
هیچ چیز مبهم تر از «آینده» نیست. همچنین ترسناک تر هم. قبول دارم قسمت زیادی از ترس ها ناشی از ناشناخته بودن موقعیت است. و می دانم بخش زیادی از ترسم نسبت به آینده برای این است که نمیدانم اتفاق های بدش را کجای راهم قرار داده. احساس ضعف می کنم. احساس می کنم به قدر زیادی شکننده ام. هرچقدر هم که تلاش کرده باشم تا با موقعیت های جدیدم کنار بیایم و سختی ها را پشت سر بگذارم، اما هنوز هم بخشی از من، نتوانسته خودش را از زیر فشارها بیرون بکشد و برگردد به زندگی همیشگی. احساس میکنم یک نقطه ی دور دست درونم هست، پر از خستگی... .
دلم میخواهد زیر این رگبار تا خانه قدم بزنم. حتی موسیقی هم گوش ندهم. فکر هم نکنم. فقط بروم. نباشم. نمیدانم.
وسط این راهی که آمدم، هدفم را گم کردم. نمیدانم چه کاری درست است؟ نمیدانم اگر از کدام مسیر بروم بعدا پشیمان نمی شوم.. نمیدانم این آینده اتفاق های بدش را کجا قرار داده... نمیدانم چقدر دیگر برای خوشحال بودن فرصت دارم؟ نمیدانم بهانه هایی که بای خودم دست و پا کردم تا کجا برایم کارکرد دارند و میتوانم خودم را فریب بدهم که بهترین تصمیم ها را گرفتم.
عکس های ده سال پیش را نگاه میکنم. کاش همان لحظه ها همه چیز متوقف میشد. همان موقع هایی که نمیدانستم اولین اتفاق بد قرار است به زودی پیش بیاید. و بعدش هم قرار نیست هیچ چیز مثل سابق شود.
هیچ چیز مبهم تر، ترسناک تر، تلخ تر و غمگین تر از آینده نیست. فقط لحظه ی مرگم میتوانم بگویم قضاوتم درست بود یا غلط. این آینده قرار است تا همانجا کش پیدا کند و من هم قرار است ترسش را زندگی کنم.
هعی.
این ترس از اتفاقهایی که ممکنه بیفته، خودش به اندازهی کافی ترسناک هستش. ولی یه چیزی که من رو بیشتر میترسونه، ترس از اینه که تغییراتی که اتفاق میافته، من رو تبدیل به چه آدمی خواهند کرد؟ ممکنه اتفاقات یه طوری پیش بره که هدفی که الان حاظرم کلِ زندگیم رو به پاش بدم، فردا تبدیل بشه به یه چیز بیارزش برام، و ببینم که کلِ مسیر رو داشتم پوچ میرفتم؟
واقعا مسیری که داریم میریم کدوم سمتی میبره ما رو؟