هجرت
رهی انگشتهایش را فشار داد و به شادی نگاه کرد که دنبال نازنین طول اتاق را میدوید. شبحی خزید پشت گوشش « یالا دیگه رهی. وقت رفتنه». نفسهایش تندتر شد. سعی کرد حدس بزند شادی امشب چه غذایی پخته. « میدونی که بیشتر از این نمیتونی بمونی». دستش را به دیوار گرفت. فکر کرد این لحظه همان چیزی بود که آرزویش را داشت. « یادت که نرفته این نفرین، شرط زندگی کردنته». روی زانوهایش نشست. نگاهش افتاد به برگ خشکی که کنار یکی از گلدانها افتادهبود.
*
مرد مقابل قاضی زانو زدهبود. «میخوام از این جهان بیرون برم، میخوام زندگی کنم» قاضی لبخند زد. «در ازاش چی به من میدی؟» و او که چیزی نداشت، خود زندگی را وسط گذاشت. قاضی گلدانی را از قفسه بی انتهای پشت سرش برداشت. « سر چیزی که نداری معامله میکنی؟» لبش را کج کرد. « من قاضی جهان پیشینم. و تو تنها یه تجسم از واقعیتی». مرد به طرح برگ روی کاشی زیر پایش خیره شد. « فکر میکنی عاقبت زندگیکردن چیه؟ خشک و زرد شدن، مثل این گلدونها! باید خیلی احمق باشی که با این وجود بازهم زندگی رو بخوای». قاضی دانهای را برداشت.« فقط با یک شرط میتونم بهت بدمش». محلول سیاه رنگی را بالا آورد. « یک شرط همیشگی! مثلا مهاجر ابدی بودن. قبول میکنی؟»
*
رهی برگ خشک را از زمین بلندکرد. «من رو چه به آرزوی زندگیکردن آخه... » برگ توی مشتش خرد شد. شبح رهایش نمیکرد. « انگار خیلی دوست داری نابودی این خونه و زندگی رو از نزدیک تماشا کنی». درد ممتدی توی سینه اش فرو رفت. خندههای نازنین توی خانه پخش میشد. دوباره به شادی نگاه کرد که نازنین را در آغوش میگرفت. سینهاش را چنگ زد. به پاهایش فشار آورد و بلند شد. توی کوچهای که تا به حال نرفته بود پیچید و خانه را پشت سر گذاشت.