من به گریختن خو کردهام
سرم را تکیه میدهم به دیوارهی قطار مترو. موسیقی با صدای بلند توی سرم هجوم میبرد. چشمهایم را میبندم تا پسری که آدامس میفروشد، در سکوت و با نگاه ملتمسانهی معصومش، بستههای آدامسها را سمتم نگیرد و من نگاهم را ندزدم و سرم را تکان ندهم.
هنوز فرصت نکردم با احساسات امروزم رو به رو شوم. آمیختهای از غم، خشم، نگرانی و دلشکستگی درونم هست اما نمیدانم دقیقا با کدامش طرف شوم. پس فقط فرار کردم؛ از گریهی عمیق، اشکهای بیاختیار پای روضهی ظهر را هم تند تند پاک کردم که نماند. فرار کردم از نزدیک شدن و لمس تابوت پرچم پوشیدهی شهدا. از حرف زدن راجع به خبری که یاسمین داد. از فکر کردن راجع بهش. از تنها شدن. از رو به رو شدن با احساسم... .
من در همهی سختیهای زندگیام فقط فرار میکنم. جایی که باید بلند شوم، بایستم و نگذارم بیشتر از این همه چیز ویران شود؛ پتو را روی سرم میکشم و میخوابم. موسیقی غمگین گوش میدهم، سریال میبینم، میخوابم، با کسی حرف نمیزنم، سریال میبینم، میخوابم. آنقدر منتظر میمانم تا همهچیز به طور کامل نابود شود و دیگر فقط یک راه برایم باقی بماند. دیگر فرقی نمیکند بهترین راه بوده یا نه. من مجبور میشوم به بلند شدن و ادامه دادن.
خیلی وقت بود با خلاهای درونیام اینطور رو به رو نشده بودم و فکر میکردم توانستهام ازشان بگذرم. تصور میکردم حالا دیگر راحت میتوانم راجع به سختیهایم با آدمها حرف بزنم. و سنگینی بارش را با دیگران تقسیم کنم. حالا یاد گرفتهام چطور با همهی هیجانهای متناقضم کنار بیایم و منطقیترین تصمیم را بگیرم. اما فهمیدم هرچقدر دردها عمیقتر شود، من بازهم همان فاطمهی پنج،شش سال پیشم. لجباز، بدعنق، غمگین، ساکت، ساکت، ساکت.... .
خستهام. میخواهم مثل همیشه فقط بخوابم. هیچکدام از آن احساسها رهایم نکردهاند. هنوز همهشان باهم توی سرم فریاد میکشند. دفتر خاطراتم را باز میکنم. مینویسم « امروز بین غمَم، دو نفر کنارم بودن...». گاف داخل اتاق میشود. به دردهای گاف گوش میکنم. فریادها ساکت نشدهاند. برای اشکهای گاف دستمال میآورم.
شانزدهم دی. جمعه
یه بار برای همیشه جای فرار کردن باهاشون مواجه شو
و از اون به بعد دیگه کاری نداره
خطری که مواجهه تهدیدت می کنه از مرگ که بالاتر نیست. هست؟
ما از مرگ می ترسیم؟
از این بدتر که نمیشه میشه؟
به خاطر خودت و به خاطر آدمای اطرافت
خواهش می کنم
فرار نکن
لطفا فاطمه :(