درد؛ رنج روانی بیانتها
منصوره می گفت:« به نظرم کسی که این جسارت رو داشته که عشق رو تجربه کنه، یه چیزی بیشتر از بقیه داره».
راست می گفت. یک چیز بیشتر از دیگران؛ یک درد! همان دردی که قبلا گفته بودم۱ پس ذهن آدم رژه میرود و به طور ممتد وسوسهی رفتن به سمتش را زمزمه میکند! یک دردی که حالا وقتی فکرش را میکنم برخلاف آن روزها، به این نتیجه میرسم که ارزشش را ندارد. حتی مهم نیست اگر عاشق شدن و درد کشیدن در ناخودآگاه جمعیمان آفریده شده باشد.
منصوره میگفت:« آدم باید احمق باشه که به خاطر ترس از شکست، به خودش جرئت دوست داشتن کسی رو نده. مثل کسی که میگه نمیخوام کنکور بدم، چون شاید قبول نشم. مسخرهست به نظرم». حوصلهی ادامه دادن بحث را ندارم. فقط سر تکان میدهم. و نمیگویم چرا فکر نمیکند که این ترس از کجا آمده؟ نمیگویم آدم عاقل هیچوقت خودش را از کوه به پایین پرتاب نمیکند چون هیجانانگیز است و ممکن است بین درختها گیر کند و نمیرد.
منصوره هیچوقت نگفت، اما میدانم که این درد را تجربه کرده. شاید لحظههایی که داشته برایش آنقدر ناب بوده که حالا معتقد است چیزی را تجربه کرده که خیلیها تجربه نکردهاند. اما من فکر میکنم رسیدهاست به یک درد بیاندازه سخت. توانش را گرفته و احتمالا یک دورهای دست و پا زده تا با غمش از پا در نیاید. بعد «ایگو»یش برای اینکه همهی این حال بدیها را تمام کند، کلاه reaction formation۲ را روی سرش گذاشته، دستش را گرفته، توی چشمهایش خیره شده و برایش آرام آرام و پیوسته تکرار کرده « کسی که این جسارت رو داشته که عشق رو تجربه کنه، یه چیزی بیشتر از بقیه داره».
۱: ارجاعتون میدم به این پست: عشق، ناخودآگاه جمعی و آفرینش
۲: واکنش وارونه یعنی طرز فکر یا نگرشی که با تمایل یا آرزوی سرکوب شده تضاد داشته و در واکنش به آن خود را نشان میدهد.
اون درد رو مخه ... طوری که هروز ارزو میکنی کاش تجربه اش نمیکردی