از کوچههای خیس گیشا
" هیچوقت دانشگاه شهردور نرین، چون بعدش توی شهر خودتون خیلی تنهایید"
" به نظرم شهر آدم، جایی که به دنیا میاد نیست، اونجاییه که درس میخونه"
سال اول دانشگاه، روی تختِ رو به روی تراسِ توی خوابگاه دراز کشیده بودم و این توییتها رو میخوندم و توی دلم بهشون میخندیدم و میگفتم آخه مگه میشه واقعا؟!0_o و بعدش تقویم رو چک میکردم که کی تعطیلی هست تا برگردم خونه.
الآن اما خونهم، توی همون اتاقی که همیشه تصور میکردم آرامش بخش ترین مکان دنیاست، ولی حالا دلم برای همهی چیزهایی که دیگه ندارم تنگ شده؛ برای دوستام که هرکدوم یه گوشه از کشورن و ازهم خیلی دوریم، برای اون دانشکدهی کوچیکِ مهجور، برای برج میلادی که صبح ها از دم ساختمون خوابگاه بدرقهمون میکرد سمت دانشگاه...
من دلم برای « ایستگاه بعد؛ تئاتر شهر. مسافرین محترمی که قصد ادامهی مسیر به سمت ایستگاه قائم یا آزادگان را دارند، در ایستگاه بعد از قطار پیاده شده و با توجه به تابلوهای راهنما وارد خط سه شوند» تنگ شده، برای ایستگاه متروی تجریش...
بخش زیادی از خاطراتم و زندگیم رو جا گذاشتم اونجا و برگشتم خونه، حالا اما دیگه به این باور رسیدم که شاید برای همیشه این لحظهها رو از دست داده باشم، اما تصویرشون رو مثل یک تابلوی زیبا و قیمتی روی دیوار اتاق خاطرات ذهنم نصب کردم، درحالی که این تابلو یه تصویر کم داره؛ جشن فارغالتحصیلی.
+ از کوچههای خیس گیشا تا کافههای گرم در بند...
چقدر دلم تنگ شده بود براتون🥺
و چقدر مدت زیادی بود که فرصت نشد بیام اینجا، اما دوباره شروع میکنم و مطلبهای قشنگتون رو میخونم:)
ولکام بکککک :))
خدایی منم یکم دلم تنگ شده :) برای ۸:۱۵ با عجله به سمت در سمت راست اون ساختمون H مانند و تند تند بالا رفتن از پله ها و با نفس نفس در زدن :)
برای «اقا میره پایین یا میره بالا» گفتن ها به راننده های اتوبوس :) برای اون لابریت حتی :]
شمام می رفتین لابریت یا فقط ما بودیم؟