تمام چیزهایی که نمیگوییم
یکی از دلایل اصلیای که این وبلاگ را ساختم این بود که چیزهایی را بنویسم که قادر به بیان کردنشان نیستم. و من سنگین از نگفتنشانم. احساس میکنم یک تودهی حجیم و سنگین، تمام درونم را فراگرفته و گاهی حتی اجازهی نفس کشیدن را هم نمیدهد. و من میتوانستم لابهلای خطوط پستهای این وبلاگ، بدون اینکه ترسی از شناخته شدن داشته باشم، تک تک حرفهای نگفتهام را بنویسم و بالاخره این غمباد را بیرون بریزم. چون برای من نوشتن، آسانتر از گفتن است.
اما میدانید؟ هرچقدر تقلا کردم، نتوانستم چیزی بنویسم. فقط صفحهی ارسال مطلب را جلویم باز کردم، دست هایم را روی کیبورد گذاشتم، به صفحهی سفید مقابلم خیره شدم و هجوم یکباره و ادامهدارِ افکار تلخ و آزار دهندهام را احساس کردم.
و شاید بتوانید تصور کنید وقتی نوشتن برایم انقدر سخت شده، پس حرف زدن چقدر میتواند دشوار باشد.
اینطور هم نبوده که هیچوقت تلاشی برای گفتنش نداشته باشم، وقتی با اسرین تماس میگرفتم بین هر سکوتی لب باز میکردم که بالاخره از یک جایی شروع کنم اما انگار یکی چیزی مانع شده بود. یک چیزی نمیگذاشت صداها در حنجرهام تولید شود و حتی ذهنم کلمهای برای شروع پیدا نمیکرد. من دست از این تلاش بیهوده برداشتم و فکر کردم شاید بهتر باشد حالِ این چندوقت یکبار، دوساعتی که با هم صحبت میکنیم را خراب نکنم و بگذارم بخندیم و فکر کنیم هنوز ازهمدیگر دور نیستیم(از لحاظ بعد مسافت).
من یک روز باید لب باز کنم و این عذاب چندساله را برای همیشه تمام کنم. اما نه اینکه نخواهم، نمیتوانم و یک وقتهایی این نتوانستن، از خود این حرفهای تلنبار شده روی هم بیشتر اذیتم میکند.
*عنوان این پست را از یک رمان برداشتم. اگر نمیگفتم احساس سارق ادبی بودن پیدا میکردم!:||||
من وقتایی که نمیتونم بنویسم، به نوشتن به مثابه تداعی آزاد نگاه میکنم کلا هر چیزی میاد تو ذهنم رو خالی میکنم، حتی اگه تداعی ها سست و بی ربط باشن.