من که ملول گشتمی..
امسال احساس میکردم که دلم نمیخواد روضهای گوش بدم. نه به دلیل تکراری بودن یا خسته شدن از این فضا، نه؛ به دلیل اینکه نمیتونستم این حجم از مصیبت رو تحمل کنم. حتی تاب شنیدن(و به دنبالش تصورِ) وقایع دلخراش رو نداشتم. بیشتر از اینکه گریهم بگیره، اذیت میشدم و به خاطر همین یه جاهایی هندزفریم رو از گوشم میوردم بیرون و دیگه گوش نمیدادم.
به خودم فکر کردم و دیدم انگار یجورایی دارم فرار میکنم. فرار میکنم و نمیخوام چیزی بشنوم، حتی درحد یه نوحهی ساده. چون باعث میشه یه حجم عظیمی از احساس غم روی سینهم سنگینی کنه، اضطرابهایی که سرکوبشون کرده بودم رو فعال کنه و به هیچ طریقی هم رهام نکنه و خالی نشه.
و بعد به روزهای دورتر فکر کردم، روزهایی که بین سردرگمی های روزمره به خودم میگفتم تحمل کن، محرم نزدیکه! و محرم برام یه پناه و راه نجات بود. به روزهای سختی که یه دوستی بهم گفت روضهی عباس گوش بده تا حالت بهتر شه. و من گوش دادم و تونستم یه مقدار توان برای خودم جمع کنم برای مقابله با اون سختیها.
حالا اما از روی صفحهی موبایل، از این هیئت میرم به اون هیئت، روضهها رو نصفه گوش میدم، با غمی که از بیرون ریخته نشدن کم کم شکل خشم به خودش گرفته، خیره میشم به پنجرهی اتاقم و تازه وقتی که قراره سینه زنیها شروع بشه، مامانم صدام میزنه تا برای شام کمکش کنم. من هرشب عزاداری رو نیمه کاره رها میکنم و هیچوقت به پایانش نمیرسونم.
با آغوش باز برو کِی دیدی دست رد به سینه کسی بزنند؟!