دیروز بعد از اینکه مطلب قبلی را نوشتم و پست کردم(«پست کردن» برای مطالب وبلاگ هم کاربرد داشت یا برای عکس های ایسنتاگرام استفاده میشد؟-_-)، داشتم فکر میکردم چرا پدربزرگ مادری ام را انقدر دوست دارم و هنوز هم بعد از هشت سال، دلتنگش میشوم و برایش اشک میریزم؟ اما این برای پدربزرگ پدری ام چنین احساسی ندارم و دلتنگش نمیشوم و حتی روزهای بعد از مرگش هم برایش گریه نکردم؟ قصه این نیست که خاطرات کمتری با او داشتم یا پدربزرگ مهربانی نبود، اتفاقا قربان صدقه ام میرفت، تا وقتی سرحال بود هرموقع به دیدنش میرفتم، از جیبش پول درمی آورد و به من میداد، و حتی لحظه های خیلی بیشتری را درکنارش سپری کردم؛ اما وقتی به نبودنش فکر میکنم، هیچ چیز اذیتم نمیکند....

   یک هفته قبل از مرگ پدربزرگ مادری ام، داشتیم با خواهرم درمورد این موضوع حرف میزدیم که پدربزرگ چقدر آدم مومن و درستکار و خوب و با اخلاق است! و ما چقدر دوستش داریم! حتی یک ماه پیش از مرگش وقتی دیدمش و دست هایش را بوسیدم و به من لبخند زد، حس کردم چقدر دیدن این آدم احساس خوبی به من میدهد.... اما پدر بزرگ پدر ام، ماه های آخر زندگی اش، ناتوان، مریض و بی هوش و حواس شده بود...دیگر قربان صدقه ام نمیرفت، اصلا شاید دیگر مرا نمیشناخت. ماه های آخر روزهای پر تنش و پرفشاری بودند، من علاوه بر امتحان های نهایی مدرسه، باید با مهمان های همیشگی کنار می آمدم،خستگی پدر و مادرم را میدیدم و به خاطر ناراحتی هایی که پدربزرگ _بدون قصد و غرض و از روی مریضی_ ایجاد کرده بود، تلاش میکردم که ساعت های کمتری توی خانه باشم.

یک موضوعی توی روانشناسی مطرح است، به این شرح که ما همیشه یک ماجرا، خاطره یا رویداد را براساس آخرین بخش آن به یاد می آوریم؛ مثلا اگر یک سفر یک هفته ایِ هیجان انگیز و پرماجرا داشته باشیم و درنهایت روز آخر سفر، ماشین مان پنچر شود، دزد کیفمان را بزند یا گرفتار طوفان شویم، هر زمان که بخواهیم از این سفر یاد کنیم، آن را وحشتناک، بد و ناامید کننده به یاد خواهیم آورد...

ماجرای من هم همینطور؛ من بر اساس آخرین خاطره هایی که از پدربزرگ هایم دارم، دلتگشان میشوم و نمیشوم!

موافقین ۲ مخالفین ۰

قصه اینطور آغاز میشود که کسی را پیش از آنکه درست بشناسی و بتوانی در کنارش خاطره های عمیقِ فراوانی بسازی، از دست میدهی... . و هشت یا نه سال بعد وقتی دوباره به این ماجرا فکر میکنی، برای بار هزار و چندم دلتنگ میشوی، اشک میریزی و هنگامی که میخواهی به خاطراتتان فکر کنی، هیچ چیز یادت نمی آید... حتی اینکه چطور آدمی بود یا چه شخصیتی داشت! تنها رد محو خاطراتی برایت به جا مانده که در همان ماه های اول از دست دادنش، دوره شان کرده بودی و بعد به مرور زمان همان ها هم فراموش شده اند.  حالا تنها چیزی که باقی میماند خاطرات روز از دست دادنش است!

مثلا فکر میکنم که یک روز قبل از فوتش، چطور ناخودآگاه دوبار به زبانم آمد که «عه! اونم مثل پدربزرگ فوت کرد!» یا «دست به لباساش نزن، پدربزرگ قراره بمیره» و بعد از هرکدامشان هم خودم را سرزنش کردم که نه! چرا باید چنین اتفاقی بیوفتد؟ بعد به خواب خواهرم صبح همان روز فکر میکنم«پدربزرگ رو دیدم که گفت من دیگه دارم میرم، مواظب مامانت باش....دیروز هم توی بیمارستان وقتی بش گفتم حالا وقتی مرخص شدی میای خونه میبینیمت،بم گفت من دیگه نمیام خونه تون» یا خاطره ی دخترخاله م«عاشورا که رفته بودیم خونه ش، ازم پرسید اربیعین هم میاین اینجا؟ من گفتم نه امتحان دارم، نمیام... ولی با لبخند و مطمئن بم گفت چرا میاین»... و بعد تمام صحنه های جلوی غسالخانه، گریه ی خاله....جمعیت سیاه پوش، هوای سرد و ابرهای تنگ و تیره، تابوبتش روی دست ها، خاک شدنش...من که طاقت هیچکدام را نداشتم....حال بد مادرم.....و بعد هرسال اربعین و تکرار دوباره ی این خاطرات و غمی که هیچوقت کهنه نمیشود... . 

لابه لای همه ی این خاطرات با خودم فکر میکنم چرا خبر رفتنش را به همه داده بود الا من؟خیلی های دیگرهم خواب رفتنش را دیده بودند... چرا بعد از آن هیچوقت به خوابم نیامد؟ چرا آنقدری که دوستش دارم، دوستم نداشت....؟ و من مدت هاست، به شکلی غیر منطقی از کسی که سالهاست مرده انتظار پاسخ و معجزه دار! و او هم هیجوقت جوابی نمیدهد! نهایتا به عکس بالای مزارش نگاه میکنم، اگر خوشحال باشم، حس میکنم لبخند میزند و اگر غمگین باشم، حس میکنم از داخل عکس حک شده ی سنگی اش، با ناراحتی نگاهم میکند...

و این جای خالی همیشه خالی میماند، جای خالی خاطرات از پدربزرگی که دوستش داشتم.

موافقین ۰ مخالفین ۰

اپیزود «کاراگاه دروغگو» شرلوک؛ قاتلی رو نشون میداد که در عین حالی که قتل های زنجیره‌ای انجام میداد، اعتیاد داشت به اینکه این قتل‌ها رو اعتراف کنه! اما چون اگه کسی متوجه میشد، دستگیرش میکردن و دیگه نمیتونست به قتل هاش ادامه بده، آدم‌ها رو دعوت میکرد، بهشون یه ماده‌ی فراموشی تزریق میکرد و بعد براشون قصه‌ی قتل هاش رو اعتراف میکرد، اینجوری هم خودش راحت میشد هم دیگه کسی چیزی یادش نمیموند!

من هم حس میکنم به یه همچین چیزی اعتیاد دارم! به گفتن و منتشر کردن..! و هرچقدر اون چیز خصوصی تر و رازِمگو تری باشه، بیشتر دلم میخواد منتشرش کنم! یادمه قبلاها، یه وبلاگ بی نام و نشون میساختم(به عبارتی وبلاگ فیک!) و اونجا قصه ای که میخواستم رو با تغییر اسامی مینوشتم! حالا اگه دیگه قضیه خیلی حیثیتی بود، یه ادامه‌ی مطلب رمز دار ایجاد میکردم و اونجا مینوشتمش! و بعد از گذشت چند وقت که دیگه واسم عادی شد، وبلاگ رو حذف میکردم!

این اعتیادم رو تونستم تا حدی کنترل کنم، در این حد که از وبلاگ و فضای مجازی منتقلش کردم به ورد! اما هیچی انتشار در یه سطح وسیع نمیشه!

توی اعتیاد آدم یجورایی دیگه اراده‌ش دست خودش نیست، انگار که کشیده میشه سمت مخدرش! حالا اعتیاد از هرنوعی باشه! یجوری حس میکنم آدم میل به لو دادن خودش رو پیدا میکنه و دیگه عنانش از کفش میره! و امان از وقتی که عاشق میشه! این بی ارادگی و کشیده شدن به سمت مخدر؛ دو برابر میشه! با اینکه تونسته بودم اعتیادم به انتشار همه چیز رو کنترل کنم، اما وقتی که روی یه نفر کراش زده بودم؛ انگار نمیشد نگم! استوری میذاشتم، پست عاشقانه مینوشتم... البته بعد که از حال و هواش بیرون اومدم (و با ری اکشن اطرافیان مبنی بر اینکه خب... حالا کی هست؟ رو به رو شدم)همه رو حذف کردم اما میخواستم اینو بگم که از قرار معلوم دوباره دارم سمت اون اعتیاده قدم برمیدارم! توی مغزم داره دوپامین ترشح میشه و من دارم به سبک جدیدی این ماجرا رو تجربه میکنم!

موافقین ۰ مخالفین ۰

 تصور کنید که فضا نورد بودن چقدر جذاب و منحصر به فرده! از یک سطح بسیار بسیار بالاتر و دورتر به زندگی نگاه کردن به نظرم اتفاق جذابیه! و سکوت و تنهایی فضانوردها توی خلأ، خودش به شدت حسرت برانگیزه... .

فرض کنید شما رو به روی قسمتی از زمین هستید و دارید زمانی رو مشاهده میکنید که درحین چرخیدن زمین به دور خودش، اون قسمتی که شما مشاهده میکردید، داره از خورشید دور میشه... خورشید آخرین نورهاش رو میتابونه سمت ابرهایی که روی اون قسمت هستن، و این ترکیب بی نظیر ساخته میشه: آبی و سبز زمین، سفیدی ابرها و نورطلایی خورشید لابه لای ابرها! هیچ چیز اگر ازش فاصله بگیریم ترسناک و ناراحت کننده نیست، حتی غروب خورشید! که احساس میکنم از بالا حتی انرژی بخش هم باشه!

از دنیای مدرن اگه فقط یک چیز توقع داشته باشم، اون هم رواج سفرهای فضاییه! هرچند اگه این اتفاق بیوفته، دیگه خاص بودن و دست نخورده بودنش رو از دست میده...! شاید اگه به تناسخ باور داشتم، آرزو میکردم توی زندگی بعدیم یه فضا نورد باشم...!

این جهان بی نظیر ترین شغل رو داره و اون هم فضانورد بودن و قدم زدن در هیچیه!(خلأ)

موافقین ۱ مخالفین ۰

قبل‌تر ها، من غرق دنیای زیباتری بودم! بدون تاثیر پذیری از پیج‌های مختلف کتاب میخوندم(درحالی که هم‌سن هام کمتر کتاب میخوندن یا اون کتاب‌هایی که من خونده بودم رو نخونده بودن)، تلاش کم جونی برای شعر گفتن داشتم و هدف بلند مدتم شده بود! من بودم و کتاب شعر و شعرهایی که حفظ میکردم، مینوشتم و مینوشتم و مینوشتم! به مسائل مختلف فکر میکردم، یانی گوش میدادم! 

و حالا به خودم اومدم، درحالی که توی پیج‌های‌ مختلف اینستا میگردم و کتاب هایی که مد شدند رو انتخاب میکنم، اکثرا رمان میخونم، دیگه نه شعر میگم نه حتی شعر میخونم... نمینویسم؛ یا نهایتا خاطره‌ی بعضی روزها رو یادداشت میکنم و از بقیه روزها به راحتی میگذرم، حتی برای کپشن ها از کانال های مختلف شعر پیدا میکنم... به خودم اومدم درحالی که ساعت‌ها وقتم رو صرف مطالب مضحک و بی معنی و جوک‌های بی‌ادبانه میکنم.... بعد هیچ کار دیگه‌ای انجام نمیدم، و وقتی افراد فعال رو میبنم، حسرت میخورم که کاش من هم کاری انجام میدادم! و به خاطر حس سرخوردگی‌ای که پیدا کردم، بازهم کاری انجام نمیدم و توی انفعالم باقی میمونم و برای عوض شدن حال و هوام دوباره پناه میبرم به همون جوک‌های بی معنی...

و کی همچین زندگی‌ای برای خودم متصور میشدم؟! همینقدر پوچ و‌تباه( حتی از اصطلاحات اینستاگرام چقدر استفاده میکنم...)

 من تلاش کردم که از این وضع بیرون بیام، اما همه با شکست مواجه شدند...نمیدونم چرا، شاید چون موفقیت توی دنیایی که گیر افتاده بین یه چرخه‌ی معیوب، بی معنی باشه..! پس باید اول از اون چرخه بیرون بیام... برگردم سمت مفید بودن گذشته هام، و عین حال توجه داشته باشم که الآن، «مفید بودن» برام توی چیزهای دیگه‌ای تعریف میشه، اما نکته‌ی مشترکش با گذشته اینه که توی هیچکدومش، اینستاگرام یا یه فضای فاسدِ پر از منفی بافی و بدبینی و جهالت و جوگیری جایی نداره... . دور شدن از این فضاها شاید یه جورایی به معنی فرار باشه، اما احساس میکنم توی این شرایط عاقلانه‌ترین کار فرار باشه... فرار کردن برای حفظ سلامت روان خودم! برای اینکه بیشتر از این غرق یه اشتباه نشم و تاثیر نگیرم از جوگیری‌ها و حماقت های آدم‌ها( خودم به اندازه‌ی کافی جوگیر هستم و توی زندگیم حماقت دارم)

اما شاید مجبور شم برگردم، درحالی که عمیقا دیگه دلم نمیخواد برگردم... ولی حتی اگه برنگردم بازهم با آدم‌هایی ارتباط دارم که افکارشون نشئت گرفته از همون حال و هوای جوزده‌ی اینستاگرامه... و خب این یعنی من دارم با همون جو، حرف‌ها، افکار و اخبار پر از احساس منفی و تلخ و آزاردهنده و فرسوده کننده، ارتباط میگیرم، فقط در دنیای واقعی!:/

و آره خب، من که غرق در لحظه‌های ناب تری بودم، اکنون احساس میکنم به نهایت پوچی رسیده‌ام و هرلحظه بیشتر به سمت فرسودگی پیش میروم...!

موافقین ۱ مخالفین ۰

از دو روز پیش که اینستاگرامم رو با آزردگی دی‌اکتیو کردم، تصمیم جدی گرفتم که تا حدامکان، به اون دنیای شلوغ و پر از هرج و مرج و تلخ برنگردم! و بعد همون شب، بین بیخوابی هام یادم افتاد که به زمانی که وبلاگ داشتم، و اینکه چقدر فضای خوبی داشت؛ بدون کشمکش، بدون بی ادبی و بدون اظهار فضل های جاهلانه(نمیشه به طور قطعی گفت اصلا نبود، قطعا بود ولی با شدت و حجم کمتر... شایدم به خاطر گستردگی‌ فضای وبلاگ دیده نمیشد).  

زمان وبلاگ نویسی، انگار همه چیز آروم تر و بی دغدغه تر پیش میرفت! میتونم قدیمی‌ها رو درک کنم، که مدام میگن؛ قدیم‌ترها همه چیز آروم تر پیش میرفت! اون موقع چقدر وقت میذاشتم برای خوندن مطالب طولانی وبلاگ های دیگه، و گذاشتن کامنت‌های واقعی؛ نه یه مشت ایموجی گل و قلب و بوس...

وبلاگ نویسی خیلی کمکم کرد تا مهارت نوشتنم بهبود پیدا کنه، اینستاگرام به عکاسی‌م کمک کرد، و حالا بعد از پنج،شیش سال که دور بودم از این فضا، احساس کردم به جایی نیاز دارم که افکارم رو بنویسم و منتشر کنم... و در نهایت دوباره به وبلاگ رسیدم!(مثل قدیمی هایی که هنوز به تکنولوژی‌های ساده‌ی زمان خودشون اصرار میورزن!)

اون شب خیلی چیزهای بیشتری توی ذهنم میگذشت؛ حتی الآن وقتی توی پینترست دنبال دنبال والپیپر برای گوشیم بودم، امیدوارم یادم نره تا همه رو بنویسم.... 

پ.ن: شیر یا خط انداختم که توی کدوم پلتفرم وبلاگ بسازم... بعد فهمیدم من قبلا توی بیان اکانت داشتم و بعد از اینکه با ایمیل ریکاوری پسورد رو به رو شدم، جا خوردم و خنده‌ام گرفت...! اولش نوشته بود: سلام قاتل، (!!!!!) یادم افتاد که به خاطر یه قسمت سریال شرلوک، اسمم رو گذاشته بودم قاتل شیک پوش!

پ.ن۲: یادم نیست قبلا چجوری با بقیه ارتباط میگرفتم! احتمالا یه مقدار طول بکشه تا دستم بیاد و شروع به تعامل کنم!

موافقین ۲ مخالفین ۰