من که غرق در لحظههای ناب تری بودم
از دو روز پیش که اینستاگرامم رو با آزردگی دیاکتیو کردم، تصمیم جدی گرفتم که تا حدامکان، به اون دنیای شلوغ و پر از هرج و مرج و تلخ برنگردم! و بعد همون شب، بین بیخوابی هام یادم افتاد که به زمانی که وبلاگ داشتم، و اینکه چقدر فضای خوبی داشت؛ بدون کشمکش، بدون بی ادبی و بدون اظهار فضل های جاهلانه(نمیشه به طور قطعی گفت اصلا نبود، قطعا بود ولی با شدت و حجم کمتر... شایدم به خاطر گستردگی فضای وبلاگ دیده نمیشد).
زمان وبلاگ نویسی، انگار همه چیز آروم تر و بی دغدغه تر پیش میرفت! میتونم قدیمیها رو درک کنم، که مدام میگن؛ قدیمترها همه چیز آروم تر پیش میرفت! اون موقع چقدر وقت میذاشتم برای خوندن مطالب طولانی وبلاگ های دیگه، و گذاشتن کامنتهای واقعی؛ نه یه مشت ایموجی گل و قلب و بوس...
وبلاگ نویسی خیلی کمکم کرد تا مهارت نوشتنم بهبود پیدا کنه، اینستاگرام به عکاسیم کمک کرد، و حالا بعد از پنج،شیش سال که دور بودم از این فضا، احساس کردم به جایی نیاز دارم که افکارم رو بنویسم و منتشر کنم... و در نهایت دوباره به وبلاگ رسیدم!(مثل قدیمی هایی که هنوز به تکنولوژیهای سادهی زمان خودشون اصرار میورزن!)
اون شب خیلی چیزهای بیشتری توی ذهنم میگذشت؛ حتی الآن وقتی توی پینترست دنبال دنبال والپیپر برای گوشیم بودم، امیدوارم یادم نره تا همه رو بنویسم....
پ.ن: شیر یا خط انداختم که توی کدوم پلتفرم وبلاگ بسازم... بعد فهمیدم من قبلا توی بیان اکانت داشتم و بعد از اینکه با ایمیل ریکاوری پسورد رو به رو شدم، جا خوردم و خندهام گرفت...! اولش نوشته بود: سلام قاتل، (!!!!!) یادم افتاد که به خاطر یه قسمت سریال شرلوک، اسمم رو گذاشته بودم قاتل شیک پوش!
پ.ن۲: یادم نیست قبلا چجوری با بقیه ارتباط میگرفتم! احتمالا یه مقدار طول بکشه تا دستم بیاد و شروع به تعامل کنم!