عشق، ناخودآگاه جمعی و آفرینش
یک بعدازظهر اوایل تابستان چندسال پیش، با مینا داشتیم خیابان بزرگ شهر را قدم میزدیم و با نگاه به گذشتهی دایی و یک نفر دیگر_که فقط از دور میشناختیمش_ به این نتیجه رسیدیم که عاشق بودن، در اساس با تلخیِ بینهایتی همراه است و هیچ چیز ارزش زندگی کردن با این دردِ تلخ را ندارد، اما همان لحظه که این حرف ها را بلند بیان میکردیم، در اعماق ذهنمان، چیزی غلغلکمان میداد برای رفتن سمت این تجربهی تلخِ عجیب، برای داشتن یک درد، که جایی پس خاطرههایمان، صرفا برای خودمان مخفیاش کنیم و نگذاریم هیچوقت از ذهنمان فراموش شود..!
چندوقت قبل، داشتم معرفی فیلمی را میخواندم با این مضمون که آیا اگر این همه در ادبیات و فیلم و موسیقی، از عشق سخن گفته نمیشد، باز هم ما به چیزی تحت عنوان عشق آرمانی، باور داشتیم؟ متاسفانه اسم فیلم را فراموش کردم و بعد از آن هرچقدر جست و جو کردم، نتوانستم دوباره آن سایت را پیدا کنم، اما همچنان به این سوال فکر میکنم، به اینکه این رویا را تحت تاثیر دنیای شگرف ادبیات، کسب کردیم و بعد در ناخودآگاه جمعیمان ریشه دواند و با ما همراه شد، یا از آغاز آفرینش در وجودمان نهادینه شده بود؟ برای هر دو احتمال هم دلایل رد کردن پیدا کردم....
عاقبت دربارهی این موضوع به جایی نرسیدم، اما چیزی را از طریق تجربه، باور دارم، آن هم اینکه انسان در ذات خود، ناخودآگاه سمت «درد» کشیده میشود! انگار به طور طبیعی انسان دوست دارد که درد بکشد؛ و روح آدمی با درد سرشته شده و به دنیا آمده که همهی دردها را تحمل کند، و آیا دردناک تر از عشق؟
.
.
.
پ.ن: من عاشق نشدم! یعنی اسمش رو این نمیذارم! ترجیح میدم بگم کراش! حتی همهی بیقراری ها و بیتابیها و بعد در نهایت از دست دادن آنی، بدون اینکه حتی ذرهای بش نزدیک شده باشم رو عشق نمیدونم...! اما دردش...، شاید بگم تجربه کردم؛ و مثل فیلم ترسناک میمونه، وقتی داری نگاه میکنی، میترسی و دلت میخواد زودتر تموم بشه و به خودت میگی دیگه از این کارها نمیکنی، اما همین که تموم میشه، اونقدر برات هیجان داشته که دلت میخواد بلافاصله یکی دیگه رو شروع کنی!
انسان موجود عجیب پارادوکسیکالیه که درد دوست داره، آرامش دوست داره، تخم مرغ آب پز دوست داره، واقعا چیه این انسان :))