۲ مطلب در تیر ۱۴۰۳ ثبت شده است

زمانی که کارشناسی بودم از یکی خوشم می‌اومد.

بعد از چهر‌ه‌ش چیزی که باعث شد توجهم بهش جلب بشه، شیوه‌ی مشابه فکری‌ای که با من داشت بود. و علاقه‌هایی که ازش می‌دونستم و من هم به همون چیز‌ها علاقمند بودم. از دور نگاهش می‌کردم و احساس می‌کردم چقدر شبیه منه! هم‌کلاسی بودیم‌ها، شاید فاصله‌ای که در طول روز باهم داشتیم فقط چندمتر می‌شد، اما خیلی دور از دسترس بود برام. پس زیاد اهمیتی به این احساسم که من از این یارو خوشم میاد ندادم. بعدش هم رفت. انتقالی گرفت یا مهمان شد، نمی‌دونم. اینقدر دور بودیم که نمی‌دونم چجوری یا چرا، فقط فهمیدم رفت. وقتی شنیدم احساس کردم واقعا غمگین شدم. چیزی درونم ترسید. از این که حالا برای همیشه از دسترس خارج شد. همون شب رفتم پیجش رو نگاه کردم. حالا با خوندن پست‌هایی که گذاشته بود، می‌تونستم حدس بزنم چرا رفت. احساس غربت. چیزی که من هم داشتم. احساس اینکه بعد از یه مدت که آدم جای دیگه‌ای زندگی کرده دیگه هیچ‌جا واسه‌ش خونه نیست. جایی نیست که دلش آروم باشه اونجا... انگار یه بی‌مکانه، محکوم به سرگردانی ابدی. و حالا بیشتر فکر می‌کردم که چقدر شبیه منه. اما این بار یه حسرت هم بود. اینکه چرا بهش نگفتم؟ یا لااقل چرا تلاشم رو نکردم؟ اگه کسی بود که احساس می‌کردم ویژگی‌هایی که می‌خوام رو داره، چرا قدمی رو به جلو برنداشتم برای فهمیدن اینکه آیا درست احساس می‌کردم یا نه؟

حالا خیلی گذشته. من هنوز پست‌های اینستاگرامش رو می‌خونم. فهمیدم که دوست دختر داره. حالا احساس خاصی ازش نمونده برام. به جز اینکه آدم‌های جدید رو می‌بینم و توی ذهنم با اون مقایسه‌شون می‌کنم و اون همیشه ده هیچ از همه‌شون جلوتره! به جز اینکه وقتی کسی رو می‌بینم که شبیهشه ناخودآگاه جذبش می‌شم.

و برای همین به هرکسی که مخفیانه کسی رو در دلش دوست داره همیشه می‌گم که بره جلو و بهش بگه. وگرنه هیچ‌وقت براش تموم نمی‌شه.

موافقین ۴ مخالفین ۰

دیروز هم‌اتاقی‌هام بالاخره تونستن من رو ببرن و یکی که به نظرشون خوب میومد و من شش ماهه مقاومت می‌کردم رو ببینم. و چی شد؟ چشماش هم یه رنگ خاص داشت هم پر از آرامش همراه با اطمینان بود! و من مدام سعی می‌کردم چشم‌هاش رو نگاه کنم. 

دو تا ویژگی ظاهری هست که من توی همه‌ی آدم‌ها خیلی دقت می‌کنم بهشون، یکی چشم‌هاشون، یکی خنده‌شون. مثلا وقتی به چشم‌های بابا نگاه می‌کنم همه‌ی حمایت‌ها و قوی بودن و پدر بودنش کنار می‌ره و من یک غم همراه با خستگی رو می‌بینم. یا خنده‌های زهرا انقدر قشنگه که وقتی حالش بده و نمی‌خنده من هم ناراحت می‌شم.

و چشم‌های این فرد؟ می‌تونست احساس اضطراب رو ازت بگیره! اما فقط همین. من فقط می‌تونستم همین رو راجع بهش بگم. و چندتا حدس راجع به شخصیتش با توجه به رفتارهایی که داشت.همین.

این روزها، آخرین روزهاییه که تهرانم. دارم تلاش می‌کنم از همه‌شون استفاده کنم. با همه‌ی دوستام وقت بگذرونم این هفته. جاهایی که نرفتم رو برم. این دفعه می‌دونستم که کی قراره برگردم. سر فرصت دارم خداحافظی‌هام رو می‌کنم. دارم دل می‌کنم.جزو تصمیم‌های سختم همین بود که بگم نمی‌خوام اینجا زندگی کنم و می‌خوام برگردم خونه. اما نمی‌شه ناراحت نشد. تهران برای من مجموعه‌ای از خاطرات و احساس‌های متفاوته. من اینجا از اول ساخته شدم و خب تهران درون این فاطمه‌ی جدید خیلی عمیق رخنه کرده!
از حالا به وقتی فکر می‌کنم که بعد از چندسال دوباره برای کاری، سفری، چیزی برگشتم تهران. و اون موقع من توی چه موقعیتی‌ام؟ و وقتی میام اینجا چه احساسی خواهم داشت؟ 

موافقین ۲ مخالفین ۰