۱ مطلب در خرداد ۱۴۰۳ ثبت شده است

به ارتباطاتم فکر می‌کنم؛ اون‌هایی که از دست دادم و نمی‌دونم تلاش کنم برای دوباره داشتن‌شون؟ دوباره تلاش کنم ۲۰ سال روزهای خوب با مینا رو برگردونم؟ اصلا شدنیه؟ ماها خیلی دور شدیم ازهم. انگار نه انگار از بچگی باهم بزرگ شدیم...

الآن داشتم قالب وبلاگ می‌دیدم. می‌خواستم یه قالب خیلی ساده‌ی فقط سفیدِ بدون هیچ‌چیز دیگه انتخاب کنم.حوصله‌ی چیزی رو ندارم. اونقدر که نزدیک بود وبلاگم رو حذف کنم. ولی با دیدن قالب‌ها یاد پانته‌آ افتادم. اون وبلاگی که قرار بود راجع به ادبیات باشه و باهم توش بنویسیم ولی شد وبلاگ خودش. من هم مشکلی نداشتم. نمی‌دونم هنوز وبلاگش هست؟‌ بعد از اینکه المپیاد قبول شد آدرس وبلاگش رو عوض کرد و من دیگه نداشتمش. من بعدش ازش دور شدم. حتی نمی‌دونم پشیمونم یا نه. فقط احساس کردم دوست دارم دوباره وبلاگش رو بخونم و دوست وبلاگی بشیم! حتی نگم که این منم.

تراپیستم خیلی جوونه. شاید نهایتا پنج سال ازم بزرگ تر باشه. ولی به طرز عجیبی باهاش ارتباط گرفتم. خوب گوش میده.خیلی خوب. تراپیست‌های قبلی اینجوری خوب گوش نمی‌دادن و اینجوری نشون نمی‌دادن که براشون مهمه من دارم چه حالی رو تجربه می‌کنم.

احساس می‌کنم دچار کمبود محبتم! دلم می‌خواد کسی من رو عمیقا دوست داشته باشه. و من هم عمیقا دوستش داشته باشم. اما من برای تجربه‌ کردن عشق به شکل خالص بدون توجه به اینکه بعدا چی می‌شه، سنم زیاده. دیگه حتی حوصله‌ش رو هم ندارم. ولی مقدار زیادی دوست داشتن درونم هست که دلم می‌خواد برای کسی که متقابلا همون احساس رو به من داره، استفاده‌شون کنم.

من تنها کسی‌ام توی اتاق که توی رابطه نیست! همزمان هنوز پروپوزالم هم تصویب نشده. همه خیلی جلو رفتن و من خیلی عقب موندم. به تنگنا رسیدم و ترجیح می‌دم برم پیش استاد راهنمام و بگم که بلد نیستم برنامه ریزی کنم. بگم دیگه حوصله‌م نمی‌کشه هیچ‌کاری انجام بدم. بگم ذهنم خیلی پراکنده‌ست و اجازه نمی‌ده متمرکز بمونم روی پایان‌نامه و برای همین همه‌چیز رو عقب می‌ندازم. عیبی نداره اگه بفهمه ضعیفم. بهش ایمیل دادم. امیدوارم نگه این هفته مصاحبه‌‌ی دکتری‌ست و وقت ندارم. حس می‌کنم همنو می‌گه. من همیشه توی بدترین موقعیت‌ها پیام می‌دم.(تراپیستم گفت این افکار اینجوری‌ت رو بنویس و براشون شواهد تایید کننده و رد کننده بیار، یادم باشه انجام بدم راجع به این فکر. این کارهای تراپی هم خیلی نیاز داره آدم فکر کنه. و من خسته‌تر از اونی‌م که بتونم موتورهای مغزم رو روشن کنم و شروع کنم کند و کاو عمیق. من حال فکرکردن و جواب دادن و زندگی کردن رو ندارم. کاش می‌تونستم برای چند سال بخوابم. ولی نه. اگه اتفاق بدی افتاد توی این چندسال چی؟ اگه خانواده‌م رو از دست دادم چی؟ اگه وقتی بیدار شدم دیگه چیزی برای زندگی کردن نبود چی؟)

 

پی‌نوشت: من حرف‌های خیلی بیشتری دارم ولی اگه بنویسم خیلی طولانی می‌شه وکسی حوصله نمی‌کنه بخونه و همونجورکه گفتم من در دوره‌ی کمبود توجه به سر می‌برم! برای همین توی ادامه‌ی مطلب می‌نویسم و اگه کسی دلش خواست ادامه‌ی غرهام رو بخونه می‌تونه بیاد اونجا...

 

 

موافقین ۲ مخالفین ۰