سرش رو گذاشت روی شونهم؛
از این میگفت که فهمیده وقتی شرایط خیلی سخت میشه فقط باید بگه اوکی من راضیام و بعدش همهچیز درست میشه. من یادم میافتاد به پارسال. به روزهایی که گیر کرده بودم توی یک سیاهی مطلق. روزهایی که دیگه با فریاد و هقهق و اشک، توی یک جنگل سوختهی خاکستری بی انتها نمیدویدم دنبال راه خروج. فقط توی تاریکی نشسته بودم و زانوم رو بغل کرده بودم. حتی دیگه نمیترسیدم. فقط خسته بودم.
بیرون داره بارون میاد. صداش رو میشنوم، از لای ویولون و گیتارِ آهنگی که داره پلی میشه. میبینی؟ هیچی نمیتونه نذاره بفهمم داره بارون میاد. بارون هنوزم برام یعنی امید. حتی توی اوج روزهای ناامیدیم هم ته دلم انتظار بارون رو میکشیدم. وقتی بارون میاد، یعنی همهچیز درست میشه، مگه نه؟
من بارون رو نفس میکشم و فکر میکنم چقدر همهچیز توی بارون، بوی متفاوتی داره. خاک، چنارهای انقلاب، اکالیپتوس کوچهای که دیشب ازش رد شدم. سیگار آدمهایی که ایستادن کنار پیاده رو. شاید حتی عطرش. وقتی از کنارم رد میشه و من برمیگردم و نیست...
من از اون تاریکی رها شدم، روی تختم نشستم و تلاش میکنم حضور عین ـ که تنهاییم رو بهم ریخته ـ نادیده بگیرم و بنویسم. کسی نیست که بخواد سرش رو تکیه بده به شونهم. دیگه صدای بارون نمیاد، «هرکس یا شب میمیرد یا روز، من شبانه روز» رو نگاه میکنم. بارون بوی تلخی گس این تئاتر رو هم تغییر داده. اینطور که شاید به اندازهی اون آخرین نه سانتیمتر باقی مونده سیگار بکشم، ولیعصر رو تنها و خیس متر کنم، بوی درختهاش که بارون خوردن رو نفس بکشم. و برگردم سمت رد عطری که هیچوقت نبود.